علی مع الحق والحق مع العلی

علی مع الحق والحق مع العلی

وَ سَقــــــاهُمْ رَبُّهُــــمْ شَرابـــــاً طَــــهُوراً
علی مع الحق والحق مع العلی

علی مع الحق والحق مع العلی

وَ سَقــــــاهُمْ رَبُّهُــــمْ شَرابـــــاً طَــــهُوراً

سوختن




روزه هایم یک به یک از عمد باطل میشوند...

طعم لبهایت مرا مشتاق دوزخ کرده است




بی عشق




بی عشق از دنیای آدم ها چه می ماند؟


تو فکر کن درس ریاضی بی عدد باشد






مجنون ولیلا ،یوسف وزلیخا...!



مجنون چه کند اگر به صحرا نرود 

یا روز و شبش به پای لیلا نرود


گفتند که دل زحسن یوسف بردار
حرفی است که در گوش زلیخا نرود

  


مرد صابونی وامام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف...



شخص عطّاری از اهل بصره می‌گوید:

روزی در مغازة عطّاریم نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سدر و کافور به دکّان من وارد شدند.

وقتی به طرز صحبت کردن و چهره‌هایشان دقّت کردم، متوجّه شدم که اهل بصره و بلکه از مردم معمولی نیستند به همین جهت از شهر و دیارشان پرسیدم،

ولی جوابی ندادند.

 

 من اصرار می‌کردم، ولی جوابی نمی‌دادند.

به هر حال من التماس نمودم،

تا آنکه آنها را به رسول(صلی الله علیه وآله)

و آل اطهار آن حضرت قسم دادم.

 

مطلب که به این جا رسید، اظهار کردند:

ما از ملازمان درگاه حضرت حجّت(عجل الله) هستیم.

یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود، وفات کرده است، لذا حضرت ما را مأمور فرموده‌اند که سدر و کافورش را از تو بخریم.

 

همین که این مطلب را شنیدم، دامان ایشان را رها نکردم و تضرّع و اصرار زیادی نمودم که مرا هم با خود ببرید

 

گفتند:

این کار بسته به اجازة آن بزرگوار است و چون اجازه نفرموده‌اند، جرئت این جسارت را نداریم.

 

گفتم:

مرا به محضر حضرتش برسانید، بعد همان جا، طلب رخصت کنید. اگر اجازه فرمودند، شرفیاب می‌شوم وگرنه از همان جا برمی‌گردم،

و در این صورت، همین که درخواست مرا اجابت کرده‌اید خدای تعالی به شما اجر و پاداش خواهد داد.

ولی باز هم امتناع کردند.

 

بالاخره وقتی تضرّع و اصرار را از حد گذراندم، به حال من ترحّم نموده و منّت گذاشتند و قبول کردند.

من هم با عجله تمام سدر و کافور را تحویل دادم و دکّان را بستم و با ایشان به راه افتادم، تا آنکه به ساحل دریا رسیدیم.

 

آنها بدون این که لازم باشد به کشتی سوار شوند، بر روی آب راه افتادند، ولی من ایستادم.

 

متوجّه من شدند و گفتند:

نترس، خدا را به حقّ حضرت حجّت(عجل الله) قسم بده که تو را حفظ کند.

 

بسم اللّه بگو و روانه شو.

 

این جمله را که شنیدم، خدای متعال را به حقّ حضرت حجّت ـ ارواحنا فداه ـ قسم دادم و بر روی آب مانند زمین خشک به دنبالشان به راه افتادم تا آن که به وسط دریا رسیدیم.

 

ناگاه ابرها به هم پیوستند و باران شروع به باریدن کرد.

اتّفاقاً من در وقت خروج از بصره، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشت بام گذاشته بودم.

وقتی باران را دیدم، به یاد صابون‌ها افتادم و خاطرم پریشان شد.

به محض این خطور ذهنی، پاهایم در آب فرو رفت، لذا مجبور به شنا کردن شدم تا خود را از غرق شدن، حفظ کنم، ولی با همه این احوال از همراهان دور می‌ماندم.

آنها وقتی متوجّه من شدند و مرا به آن حالت دیدند، برگشتند و دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند و گفتند:

از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید، توبه کن و مجدّداً خدای تعالی را به حضرت حجّت (سلام الله علیه) قسم بده.

من هم توبه کردم و دوباره خدا را به حقّ حضرت حجّت علیه السلام قسم دادم و بر روی آب راهی شدم.

بالاخره به ساحل دریا رسیدیم و از آنجا هم به طرف مقصد، مسیر را ادامه دادیم.

مقداری که رفتیم در دامنه بیابان، چادری به چشم می‌خورد که نور آن، فضا را روشن نموده بود.

همراهان گفتند: تمام مقصود، در این خیمه است. و با آنها تا نزدیک چادر رفتم و همان جا توقّف کردیم.

یک نفر از ایشان برای اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت صحبت کرد. به طوری که سخن مولایم را شنیدم، ولی ایشان را چون داخل چادر بودند، نمی‌دیدم.

حضرت فرمودند: «او را به جای خود برگردانید؛ زیرا او مردی است صابونی!»

این جمله حضرت، اشاره به خطور ذهنی من در مورد صابون بود، یعنی هنوز دل را از وابستگی‌های دنیوی خالی نکرده است تا محبّت محبوب واقعی را در آن جای دهد و شایستگی همنشینی با دوستان خدا را ندارد...


صاحب العصر والزمان...




ای پسر پیامبر !

ردای ولایت الهیه بر دوش غیر شما نهاده



گمان کردیم حکومت خدا ،بدون شما راست می شود!!



حال این مائیم، ورشکسته ،از اخلاق گسسته ،


خلق از آزارمان خسته ،


ودنیا به تماشامان نشسته!!!


دریا بمان یابن رسول الله...


نماد شرک!!!


نماد شرک کسی بود که پدرش با برادر زاده ی خویش ازدواج کرد و بت سقیفه ای پس داد... نماد شرک کسی است که
نطفه اش  هفت جوش بود درحرامزادگی و مادررا خواهر و ننه و خاله و کل اقوام نساء می خواند وپدرش را دایی وبابا و داداش و عمو و ... نماد شرک قبر آن دوبت قریش است که دربقیع کنار دختری سرار فتنه دفن شدند وقبر چهار امامی که یکی از آنها بقول صحیح بخاری قریب به سه سال در شکم مادرش بود بعد بدنیا آمد مثل فیل ،وشد امام یکی از مذاهب اربعه،حتما حلال زاده هم بود...!؟ نماد شرک کسی است که
می گوید :دور ذکر خویش پارچه ای بپیچ وبا خواهرومادروخاله وعمه ومحارمت نزدیکی کن ،زنا محسوب نمی شود!

نماد شرک متعلق به ابوحنیفه است که می گوید:
اگرمردی در شرق دنیا زنی را در غرب آن عقد کند وحتی یکدیگررا ندیده باشند ونزدیکی هم نکرده باشندوزن باردار شود ،فرزند متعلق به آن مرد
بی غیرت پیرومکتب سقیفه است!
ومیگوید اگردخترت را به عنوان کنیز خریدی میتوانی بااو نزدیکی کنی ...جل الخالق ... نماد شرک متعلق به کسانی که به اقرار بزرگان محدثشان:
العیاذ بالله خدای عزوجل ساق پای قشنگی دارد وموهای ابجد،صورتی شش تیغه، خری جواهرنشان درگوش و دماغ داشته و ازبس سنگین است وقتی روی کرسی عرش مینشیند ،ازهرطرف باسن خدای آنان چهارانگشت بیرون میزند وتخت قرچ وقرچ میکند!

نماد شرک همان لنگ دراز حرامزاده ایست که در جنگ احد به خود (چیز کرده بود)خراب کاری و وقتی فرار میکرد مولا امیرالمومنین سلام الله علیه اورا دید درحالی که ازترس اشک می ریخت وآقا فرمود کجا ؟
گفت اوضاع خراب است الفرار...! نماد شرک کسی است که وقتی خیکش پارش شد وطبیب گفت باید مایعات کوفت کنی بلکه خوب شوی گفت شراب مویز بیاورید که با محتویات شراب به درک واصل شد... نماد شرک همان سومینتان است که وقتی به خانه اش حمله کردند یکی از مهاجمین دستی به باسن زن آن بی غیرت زد و تکان تکان خورد وگفت:
عحب باسن بزرگی !ولی آن بی وجود یک کلمه حرف نزد ازترس ... نمادشرک متعلق به معاویه ایست که مادرش یازده هزاربار زنا رسمی داشت غیررسمی آن بماند وچنان باسن بزرگی داشت که درجنگها سپرقرار می داد ومعاویه هفت پدرداشت که رودربایستی گردن ابوسفیان انداختند!

نماد شرک مذهبتان است که کفار ومشرکین ویهود درنزدشان محترمند اما علویان رافضی و کافر وخون ومال وناموسشان مباح.. لعنت بردشمنان ولایت ... نماد شرک شما هستید که نماینده یهود دربین مسلمانان هستید وبزودی زود ان شاءالله ریشه همه اهل سقیفه باامرظهور کنده خواهد شد... اللهم عجل لولیک الفرج

شهادت بانوی آب و آیینه تسلیت

هر فاطمه ای که هست سهمش آه است

با ناله و اشک و بی کسی همراه است

یک سرّ غریبانه کوثر این است:

که عمر گل محمدی کوتاه است






فضائل امیرالمومنین علی علیه السلام


امیرالمومنین علی ( علیه السلام ) بالای بام خانه خرما تناول می کرد و در آن زمان حضرت در سنین جوانی بود ، سلمان  ( رضوان الله علیه ) در حیاط  آن خانه لباس خود را می دوخت ، حضرت دانه خرمائی به طرف او رها کرد .

سلمان گفت : ای علی (علیه السلام ) با من شوخی میکنی در حالی که من پیرمرد و شما جوان و کم سن و سال هستید ؟

علی ( علیه السلام ) فرمودند : ای سلمان ، مرا از نظر سن و سال کوچک و خودت را خیلی بزرگ خیال کرده ای ؟ قصه دشت ارژن را فراموش کرده ای ؟ چه کسی تو را در آن بیابان که گرفتار شیر درنده شده بودی نجاتت داد ؟

سلمان با شنیدن این کلمات از امیرالمومنین ( علیه السلام ) به وحشت افتاد و عرض کرد : از کیفیت آن جریان برایم بگوئید .

علی  ( علیه السلام )  فرمودند :

تو وسط آب ایستاده بودی و از شیری که در آنجا بود می ترسیدی ، دست ها را به دعا بلند کردی و از خداوند متعال  نجات خود را طلبیدی ، خداوند هم دعایت را اجابت و مرا به فریاد تو رساند . من هم آن اسب سواری هستم که زره او بر روی شانه اش و شمشیرش به دستش بود و ضربه ای بر آن شیر وارد کردم که او را دو نیم کرد و تو خلاص شدی .

سلمان عرض کرد : نشانه دیگری در آنجا بود برایم بیان فرمائید .

حضرت دست به آستین برد و یک شاخه گل تازه بیرون آورد و فرمود : این همان هدیه تو است به آن اسب سوار ! سلمان  با دیدن آن گل بیشتر دچار حیرت و سرگردانی شد با عجله خدمت رسول خدا ( صلی الله علیه و آله و سلم )  شرفیاب شد و عرض کرد ای رسول خدا ( صلی الله علیه و آله و سلم ) من اوصاف شما را در انجیل خواندم و محبت شما در دلم جای گرفت ، همه ادیان غیر از دین شما را رها کردم و آن را از پدرم مخفی نمودم تا سرانجام متوجه شد و نقشه کشتن مرا کشید ولی دلسوزی او نسبت به مادرم مانع می شد و دائما چاره ای در قتل من می اندیشید و مرا به کارهای سخت و دشوار وادار می کرد ، تا اینکه فرار کردم ، به محلی به نام دشت ارژن  رسیدم در آنجا ساعاتی استراحت کردم احتیاج به آب پیدا کردم لباس های خود را بیرون آوردم و داخل رود خانه ای که در همان نزدیکی بود رفتم . ناگهان شیری آمد و روی لباس های من ایستاد . وقتی او را دیدم به وحشت افتادم و از خداوند متعال نجات خود را درخواست نمودم که ناگاه اسب سواری پدیدار شد و با یک ضربه شیر را به دو نیم کرد .

من از آب بیرون آمدم لباس به تن کردم و خودم را بر رکاب اسبش انداختم و آن را بوسیدم و چون فصل بهار بود صحرا و اطراف رودخانه پر از گل و سنبل بود شاخه گلی گرفتم و به او هدیه کردم و تشکر نمودم .چون گلها را گرفت از چشمان من ناپدید گشت  و اثری از او ندیدم ، از این جریان بیش از صد سال  می گذرد و من این قصه را برای احدی نگفته ام امروز علی ( علیه السلام ) تمام آن قضیه را بیان فرمود و همان شاخه گل را به من نشان داد ؟

رسول خدا ( صلی الله علیه و آله و سلم ) فرمودند :

ای سلمان ، هنگامی که مرا به آسمان بردند تا جائیکه جبرائیل توقف نمود و من تا کنار عرش الهی بالا رفتم در حالی که پروردگارم بدون واسطه با من سخن گفت ...

وقتی سفر معراج تمام شد و من به زمین برگشتم علی ( علیه السلام ) بر من وارد شد و پس از عرض سلام و تبریک به خاطر الطاف و عنایاتی که خداوند متعال در این سیر ملکوتی به من نموده از تمام گفتگوهای من با پروردگارم خبر داد .

بدان ای سلمان ، هر کدام از انبیاء و اولیاء از زمان حضرت آدم ( علیه السلام ) تا کنون که گرفتار شده است  علی ( علیه السلام ) او را از گرفتاری نجات داده است .

معارفی از شب قدر(3)



آن بالاها اینطوری نیست که یک مَلَکی احساس کند یک امری از بالا آمد،

 

امر را بردارد و نزد امام ببرد! در آن مکان شب قدر بیاید مثلاً در بزند، بگوید: «امام هستند؟ خواب نیستند؟! شب قدری یک امر آوردم امضاء کنید، می‌خواهم ببرم»!‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ماجرا این‌طور نیست. این یک بُعد قضیه.

 

          مطلب دیگر این‌که می‌فرماید ﴿تنزل ، نازل می‌شود. نازل یعنی چه؟ آیا در یک لحظه پایین می‌آیند؟ عرض می‌کنیم: همان‌طور که مراسم شب قدر زمان دارد و خدا فرموده ﴿حتی مطلع الفجر یعنی تا اذان صبح ادامه دارد، به همان‌ صورت، نزول ملائکه و روح هم زمان‌دار است. شب قدر به یک چشم به هم زدن نیست. نزول ملائکه و روح هم به یک چشم به هم زدن نیست. زمانش چقدر است؟ از یک وقتی «الروح» وارد آسمان‌ها می‌شود، ملائک به استقبالش رفته و ایشان را مشایعت می‌کنند. مشایعت یعنی همراهی. به کسی که مشایعت کند، «شیعه» می‌گویند؟ شیعه را در مشایعت باید شناخت. جلوجلو به استقبال برود، انتظار بکشد، وقتی صاحب آمد، صاحب را همراهی کند. نه اینکه بگوید: «اهل‌بیت(ع)‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چه‌کار کرده بودند؟ من هم همان کارها را انجام بدهم».‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ این‌ می‌شود «تقلید».‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ این‌ نهایتاً می‌شود «اقتداء». این مشایعت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ نمی‌شود. مشایعت، بار معنایی خودش را دارد.