علی مع الحق والحق مع العلی

علی مع الحق والحق مع العلی

وَ سَقــــــاهُمْ رَبُّهُــــمْ شَرابـــــاً طَــــهُوراً
علی مع الحق والحق مع العلی

علی مع الحق والحق مع العلی

وَ سَقــــــاهُمْ رَبُّهُــــمْ شَرابـــــاً طَــــهُوراً

شرع ما پیغمبری دارد که نامش...

مصطفی اعجاز دارد که کلامش  فاطمه  است

آن نمازی قرب دارد که قیامش  فاطمه  است

آن که  من هستم  فقیر ابن  الفقیر  خانه اش

آن که من هستم غلام  ابن الغلامش، ...فاطمه است

دست بوس  فاطمه  بودن  کمال  مصطفاست

در مقامات نبی این  بس مقامش  فاطمه  است

حکم زهرا بر تمام انبیا  هم واجب  است

شرع ما  پیغمبری دارد که  نامش فاطمه است

لعن بالاترازصلوات..............


مرد خیاطی دو پیراهن نزد امام صادق(علیه‌السلام) آورد و عرض کرد: من هنگام دوختن یکی از این دو
پیراهن صلوات بر محمد و آل محمد می‌فرستادم و هنگام دوختن دیگری لعن بر دشمنان محمد و آل

محمد(صلی الله علیه و آله) می‌فرستادم. شما کدامیک را اختیار می‌نمایید؟ امام صادق(علیه‌السلام) پیراهنی

را که با ذکر لعن دوخته شده بود انتخاب نمودند و فرمودند: من این پیراهن را بیشتر دوست دارم.

امارة الولایة: ص 51 ـ و تعلیقه شفاء الصدور: ج 2، ص 48.8.


اللهم عجل لولیک الفرج 

حرف دل...



گویند سگان را به حرم راهی نیست

تکذیب کنید! ما زحرم می آئیم


میثم تمار ...



میثم، فرزند یحیى بود. از سرزمین «نهروان‏» که منطقه‏اى میان عراق و ایران است. بعضى او را ایرانى و از مردمان فارس دانسته‏اند; او را «ابو سالم‏» هم مى‏خواندند.

ابتدا، غلام زنى از طایفه «بنى اسد» بود. حضرت على(ع) او را از آن زن خرید و آزادش کرد  .میثم، از اصحاب پیامبر به شمار آمده است . هرچند از جزئیات زندگى او درسالهاى نخستین حیاتش و در روزگار صدراسلام، اطلاع‏مبسوط در دست نیست. لقب «تمار» (خرما فروش) راهم ازآن جهت‏به او مى‏گفتند، که در کوفه خرمافروش بود.

میثم تمار، علاوه بر آن که خود، مسلمانى فداکار و پاک و شیعه‏اى وفادار و خالص بود، خاندانش نیز از رجال و بزرگان‏شیعه بودند. میثم، شش پسر داشت و نوه‏هایى بسیارکه بطور عمده، آنان هم همچون پدر در صراط مستقیم حق و تبعیت از اهل‏بیت و اعتقاد به ولایت و رهبرى امامان معصوم بودند و بیشتر آنان در شمار راویان احادیث ائمه یادشده‏اند. ائمه شیعه هم به میثم و فرزندانش اظهار محبت‏وعلاقه کرده و از آنان تجلیل مى‏کردند. پسران میثم، عبارت بودند از: عمران، شعیب، صالح، محمد، حمزه و على.

شعیب از اصحاب امام صادق(ع) و صالح از اصحاب امام باقر و امام صادق(ع) بود. حتى امام باقر(ع) به صالح فرمود:«من به شما و پدرتان علاقه بسیار دارم.» عمران هم، از اصحاب امام سجاد و امام باقر و امام صادق -علیهم السلام‏بود.این گونه کلمات، هم میزان اعتبار این خانواده رانزد ائمه مى‏رساند و هم پیوستگى ورابطه و محبت و تبعیت‏خاندان میثم و خود او را نسبت‏به امامان شیعه نشان مى‏دهد.

آشنایى میثم با على(ع)

حضرت على(ع) پیشتر، سرنوشت و سرگذشت میثم تمار را از زبان رسول خدا شنیده بود. میثم هم از پیش، شیفته اهل‏بیت و علاقه‏مند به آن عترت پاک بود.

اما اولین برخورد حضورى و دیدار میثم با آن حضرت در دوران خلافت امام انجام گرفت. به دنبال همین برخورد و ملاقات بود که حضرت، تصمیم گرفت میثم را از صاحبش بخرد و سپس وى را آزاد کند بالاخره با تصمیم آن حضرت، میثم به آزادى رسید.

در آن اولین ملاقات على(ع) با میثم، چنین گفتگویى انجام گرفت:

على(ع) پرسید: - نامت چیست؟

- سالم.

- از رسول خدا شنیدم که پدرت نام تو را «میثم‏» گذاشته است، به همان نام برگرد و کنیه‏ات را «ابو سالم‏» قرار بده.

- خدا و رسول و امیرمؤمنان راست گفتند.

آشنایى میثم با مولایش على -علیه السلام براى او توفیقى بزرگ و سعادتى ارزشمند بود.از این رو به شاگردى در مکتب على(ع) گردن نهاد و دریچه قلبش را به روى معارف علوى گشود و جان تشنه‏اش را از چشمه زلال علوم آن حضرت سیراب کرد. آن حضرت هم با مشاهده استعداد روحى و زمینه مناسب وى دانش و آگاهیهاى بسیارى را به او آموخت و میثم را با اسرار و رازهاى نهانى آشنا ساخت و از این رو میثم از علومى بهره‏مند و برخوردار بود که فرشتگان مقرب و رسولان الهى از آن آگاه بودند.

میثم، علم تفسیر قرآن را نزد على -علیه السلام فراگرفت و از معارفى که از آن حضرت آموخته بود کتابى تدوین کرد که کتابش را پسرش از او روایت کرد. به همین جهت، میثم یکى از مؤلفان شیعه به حساب مى‏آید.صاحب سر امیرالمؤمنین بود و آن حضرت، وى را به طریق فهمیدن حوادثى که در آینده، اتفاق خواهد افتاد، آشنا کرده بود و میثم، گاهى برخى از آنها را براى مردم، بازگو مى‏کرد و مایه اعجاب دیگران مى‏شد. این دانش و آگاهى از عاقبت افراد و پیشگوییها در اصطلاح به «علم اجل‏» یا «علم منایا و بلایا» معروف است، که امامان معصوم به کسانى که آمادگى و استعداد و رازدارى و ظرفیت و کشش آن را داشتند، مى‏آموختند. میثم تمار، دست‏پرورده این مکتب بود. هرچند که اشخاص فرومایه و مغرض، یا جاهل و نادان. او را به دروغگویى متهم مى‏کردند.

روزى «ابو بصیر» به امام صادق - علیه السلام عرض کرد: شما چرا از یاد دادن علم به من مضایقه مى‏کنید؟!

فرمود: چه علمى؟

- علمى که امیرالمؤمنین -علیه السلام به میثم یاد داده بود.

- تو میثم نیستى. آیا شده است تا به حال من مطلبى به تو بگویم و تو افشا نکرده باشى؟

- نه یا ابن رسول الله!

- پس رازدار چنان علوم نمى‏باشى!

دیدگاه على(ع) و ائمه نسبت‏به «میثم‏»

جایگاه والاى میثم را در چشم ائمه از سخنان آنان نسبت‏به وى و نیز از برخوردشان با او در صحنه عمل، مى‏توان دریافت. صفا و صمیمیتى که میان على(ع) و میثم بود و میزان رابطه مودت آمیزشان را از انس و الفت این دو نسبت‏به‏هم مى‏توان شناخت. حضرت، حتى به مغازه خرمافروشى میثم مى‏رفت و در آن جا با او صحبت مى‏کرد و قرآن و معارف دین را به او مى‏آموخت.

یک بار امام على(ع) میثم را به دنبال کارى فرستاد و تا بازگشت او، خود، در مغازه میثم ماند. یک مشترى براى خریدن خرما مراجعه کرد. حضرت فرمود: پول را بگذار و خرما بردار!... وقتى میثم برگشت و از این معامله با خبر شد، دید که پولهاى آن شخص، تقلبى است و به حضرت قضیه را گفت. على(ع) فرمود: «آنان هم خرما را تلخ خواهند یافت.»

در همین گفتگو بودند که آن مشترى، خرماها را باز آورد و گفت: این خرما تلخ است....

این، نهایت‏خلوص بین آن دو و موقعیت میثم را نزد امام مى‏رساند که آن حضرت در حالى که امیرمؤمنان و رهبر امت و عهده‏دار حکومت اسلامى است، در دکان میثم، خرمافروشى هم مى‏کند.

علاوه براین، نزدیکى معنوى میثم با على(ع) را در لحظه‏ها و موقعیتهاى دیگر هم مى‏توان دید، از جمله این که میثم، پابه‏پاى افراد زبده‏اى چون «کمیل‏» در مواقف نیایش و عبادت مولا حضور مى‏یافت و انیس شبهاى عرفانى آن حضرت و راز و نیازهاى امام با پروردگار بود.

میثم نقل مى‏کند: شبى از شبها مولایم امیرمؤمنان(ع) مرا با خود به صحراى بیرون کوفه برد تا این که به مسجد «جعفى‏» رسید. روبه قبله کرد و چهار رکعت نماز خواند و پس از سلام، نماز و تسبیح، دستهایش را به دعا باز کرد و گفت:

«خدایا چگونه بخوانمت؟ در حالى که نافرمانى کرده‏ام و چگونه نخوانمت؟ که تو را شناخته‏ام و دلم خانه محبت تو است. دستى پرگناه و چشمى پرامید به سویت آورده‏ام...» و سپس. به سجده رفت و صورت بر خاک نهاده و صد بار گفت: «العفو! العفو!»برخاست و از آن مسجد بیرون رفت. من نیز در پى آن حضرت بودم تا به صحرا رسیدیم. آن گاه پیش پاى من، خطى کشید و فرمود: مبادا که از این خط بگذرى!... و مرا همان جا گذاشت و خود رفت. شبى تاریک بود. پیش خود گفتم: مولایم را چرا تنها گذاشتم؟! او دشمنان بسیارى دارد، اگر مساله‏اى پیش آید، پیش خدا و پیامبر چه عذرى خواهم داشت؟ هرچند که برخلاف دستور اوست، ولى در پى او خواهم رفت تا ببینم چه مى‏شود.

رفتم و رفتم... تا او را برسر چاهى یافتم که سر در داخل چاه کرده و با چاه، سخن مى‏گوید.

حضور مرا حس کرد و پرسید: کیستى؟

- میثم.

- مگر به تو دستور ندادم که از آن خط، فراتر نیایى؟

- چرا، مولاى من، لیکن از دشمنان نسبت‏به جانت ترسیدم و دلم طاقت نیاورد.

آن گاه پرسید: از آنچه گفتم، چیزى هم شنیدى؟

گفتم: نه، مولاى من.

و حضرت، اشعارى را خطاب به من خواند (به این مضمون):

«در سینه‏ام اسرارى است، که هرگاه فراخناى سینه‏ام احساس تنگى مى‏کند، زمین را با دست، کنده و راز خویش را با زمین در میان مى‏گذارم!

وقتى زمین مى‏روید، آن گیاه، از بذر و دانه‏اى است که‏من کاشته‏ام....»

میثم، محرم راز على(ع) بود، و انیس خلوتهاى او و آشنا با تجلیات روح خدایى آن امام معصوم. هم در نظر آن پیشواى فرزانه و پاک، محبوب و مقرب بود و هم در چشم امام حسن و امام حسین(ع) مورد احترام بود و هم امامان دیگر از او با عظمت و تجلیل، یاد مى‏کردند.

یک بار، میثم در مدینه «ام‏سلمه‏» - همسر پیامبر - را دید.ام‏سلمه به او گفت:اى میثم! حسین(ع) همواره تو را یادمى‏کرد.

امام باقر(ع) مى‏فرمود: «من به میثم بسیار علاقه‏مندم‏»، امام صادق(ع) به میثم درود فرستاد و از شان والا و مقام بلند او سخن گفت.

صالح - فرزند میثم - مى‏گوید: به امام باقر(ع) عرض کردم: برایم حدیث‏بگویید. پرسید: مگر حدیث را از پدرت نیاموخته‏اى؟ گفتم: آن هنگام من خرد سال بودم....

امام باقر(ع) با این کلام، اشاره به مقام علمى و فضایل کلامى و دانش میثم مى‏کند، به حدى که پسر میثم بودن را زمینه‏اى مى‏داند که او را از شنیدن و آموختن حدیث، بى‏نیاز ساخته باشد.

خبر از شهادت

براى کسى که مرگ را عبور به دنیایى وسیعتر که رنگ ابدیت و جاودانگى دارد مى‏شناسد، اگر کارش نیکو و ایمانش متعالى باشد، انتقال به آن دنیاى خوب، سعادتى عظیم است; بخصوص اگر پایان عمرش در این دنیا به صورت «شهادت‏» باشد، که حیات طیبه جاوید را در کنار صالحان و پیامبران و در جوار رضایت پروردگار به ارمغان مى‏آورد.

میثم، پیش از شهادت از آن با خبر بود و آن را از مولایش على(ع) شنیده بود.

امام به میثم تمار گفت: چه خواهى کرد آن روز، که فرزند ناپاک بنى‏امیه - عبیدالله زیاد از تو بخواهد که از من تبرى و بیزارى بجویى؟

میثم گفت: نه، به خدا سوگند، هرگز چنین نخواهم کرد!

امام: در غیر این صورت، به دارت آویخته و تو را مى‏کشند.

میثم گفت: صبر و بردبارى خواهم کرد، این در راه خدا چیزى نیست...

نه یک بار، بلکه بارها، على -علیه السلام - سرنوشت «شهادت بر سر عقیده و ایمان‏» را که در انتظار میثم تمار بود، به او یادآورى مى‏کرد و میثم نیز بدون وحشت و هراس، خود را براى آن «میلاد سرخ‏» مهیا مى‏کرد.

این که میثم، از شهادت خویش، خبر داشت و حتى جزئیات آن را هم از زبان مولایش شنیده بود، دلیل دیگرى بر عظمت روح و ظرفیت‏بالا و قدرت ایمان او بود.

«به «شهادت‏» سوگند!

ترس از مرگ که در مردم هست وهمى پندارند مرگ را غول هراس انگیزى روى این علت هست که ندارند امیدى روشن... به پس از مردن خویش.

زین جهت، ترسانند ورنه آن شیعه پاک اندیشى که زگفتار خدا و زکردار على گشته دریادل و غران و صبور چه هراسش از مرگ؟ مرگ در راه هدف یا که از کشته شدن!

و جز این نیست که یک فرد شهید زنده‏اى جاوید است زنده‏اى در دل اعصار و قرون....»

میثم، با این روحیه بالا و شهادت طلب، مدافعى بزرگ از حریم حق و خط ولایت‏بود. پس از شهادت امیرالمؤمنین(ع) گاهى براى زیارت به مدینه مى‏آمد، و از امام حسن و امام حسین(ع) جدا مى‏ماند. مردم کوفه و مدینه پذیراى سخنان میثم بودند و زبان حقگو و فضیلت‏گستر میثم، همواره در هرجا به نشر و بیان فضایل على(ع) گویا بود، تا کوشش دشمنان امام در پنهان ساختن فضیلتهاى آن حضرت، کمتر به نتیجه برسد. این، سفارش خود امام به میثم بود که فضایلش را نشر دهد.

صالح - یکى از فرزندان میثم - نقل کرده است که: پدرم گفت: روزى در بازار بودم، «اصبغ بن نباته‏» یکى از یاران على(ع) نزد من آمد و با حالتى شگفت‏زده گفت: اى واى... میثم! از امیرمؤمنان سخنى دشوار و عجیب شنیدم.

گفتم: چه شنیدى؟

گفت: شنیدم که مى‏فرمود: «حدیث و سخن اهل‏بیت، بسیار سنگین و دشوار است، و آن را جز فرشته‏اى مقرب یا پیامبرى صاحب رسالت‏یا بنده مؤمنى که خداوند، دلش را براى ایمان آزموده است، توان تحملش را ندارد و به درک عمق آن نمى‏رسد.»

فورى برخاسته، خدمت‏حضرت على(ع) رفتم و از او نسبت‏به کلامى که از «اصبغ‏» شنیده بودم، توضیح خواستم. حضرت، تبسمى کرد و فرمود: بنشین! اى میثم! آیا هر صاحب دانشى مى‏تواند هرعلمى را حمل کند و بار آن را بکشد؟! خداوند وقتى به فرشتگان گفت که مى‏خواهم در زمین، جانشینى قرار دهم، فرشتگان گفتند: خدایا آیا کسى را در آن قرار مى‏دهى که فساد کند و خون بریزد؟ آن گاه با اشاره‏اى به داستان حضرت موسى و خضر و سوراخ کردن آن کشتى و کشتن آن غلام فرمود: پیامبر ما در روز غدیرخم دست مرا گرفت و فرمود: «خدایا! هرکه را من مولایش بودم، على مولاى اوست.» ولى جز اندکى که خداوند، نگاهشان داشت، آیا دیگران این کلام پیامبر را به دوش کشیدند و فهمیده و عمل کردند؟ پس بشارت‏باد بر شما! که با آنچه از گفته پیامبر حمل کردید و به آن متعهد ماندید، خداوند به شما امتیازى بخشید که به فرشتگان و رسولان نداد. پس بدون پروا و گناه فضیلت ما و کار بزرگ و شان والاى ما را به مردم بازگویى کنید!

در آن عصر خفقان که نشر و پخش فضایل على(ع) جرم محسوب مى‏شد و ممنوع بود، میثم، رهنمود ارزنده‏اى از آن حضرت فراگرفته، کوشید تا پاى جان به آن عمل کند.

میثم، با خبرى که امام، به او داده بود، مى‏دانست که پس از شهادت مولا او را گرفته و بر شاخه نخل به دار خواهند کشید; حتى آن درخت را هم مى‏دانست.

گاهى هنگام عبور از کنار آن درخت، على(ع) به او مى‏فرمود: اى میثم! تو بعدها با این درخت، ماجراها خواهى داشت... این رخت‏خرما را به چهار قسمت، تقسیم کرده و تو را از قسمت چهارم به دار مى‏آویزند. از این رو، میثم، خیلى وقتها پیش درخت آمده و در کنارش نماز مى‏خواند و مى‏گفت: مبارکت‏باد اى نخل! مرا براى تو آفریده‏اند و تو براى من روییده‏اى و همواره به آن نخل نگاه مى‏کرد.

روزى که ابن زیاد، حاکم کوفه شد، هنگام ورود به شهر، پرچمش به شاخه‏اى از آن درخت نخل، گیر کرد و پاره شد. ابن زیاد از این پیش آمد، فال بد زد و دستور داد که آن را بریدند. نجارى آن را خرید و به چهار قسمت درآورد. میثم به فرزندش صالح گفت: نام من و پدرم را بر چوب آن نخل، حک کن!

صالح مى‏گوید: نام پدرم را آن روز بر آن چوب، نوشتم. وقتى ابن زیاد، پدرم را به دار آویخت، پس از چند روز، چوبه دار را دیدم، همان قسمتى از آن نخل بود که نام پدرم را بر آن نوشته بودم!....

فضیلتها

بزرگترین فضیلت‏یک انسان، همان ایمان و علم و تقواست که در میثم نیز وجود داشت.اما اضافه بر اینها، گاهى برجستگیهاى خاصى در شخصیت‏یک مؤمن متقى وجود دارد که او را نسبت‏به دیگران، برتر مى‏سازد. در این بخش، اشاره‏اى کوتاه به بعضى از این صفات ارزنده و امتیازات و فضایل خاص میثم مى‏شود:

1- سخنورى

میثم، بیانى رسا داشت و در نطق و سخن، توانا و فصیح بود. سخنورى میثم تمار را از این واقعه که نقل مى‏شود مى‏توان دریافت:

در بازار، میثم، رئیس صنف میوه‏فروشان بود. هرگاه قرار بود در جایى و نزد کسى و یا موقعیت مهمى، سخنى گفته شود از میثم تمار مى‏خواستند که سخنگویشان باشد. گروهى از بازاریان نزد میثم رفتند تا باهم به عنوان شکایت از حاکم و عامل بازار، پیش «ابن زیاد» بروند که والى شهر کوفه بود. در این برخورد و دیدار با ابن‏زیاد میثم بود که به نمایندگى از دیگران با رشادت به سزایى سخن گفت. خود میثم در باره این دیدار و سخنها مى‏گوید:

«ابن زیاد، با شنیدن گفتارم به شگفتى افتاد و در سکوت فرورفت.»

همین بیان صریح و حقگویى آشکار باعث‏شد که از میثم کینه‏اى در دل ابن زیاد بماند.

2- مفسر قرآن

تفسیر قرآن از علوم ارزشمند در اسلام است و این علم، که شناخت مفاهیم بلند آیات قرآن است، نزد پیامبر و امامان معصوم است.

گرچه قرآن، کتاب روشن حق و معجزه‏اى گویا از سوى خداوند براى عموم مردم است، لیکن اسرار و دقایق و نکات لطیف و ظریف و اشارات پرمعناى فراوانى در آن است که در علم تفسیر، پرده از روى آن دقائق، برداشته مى‏شود و درک بهتر و بیشترى از مضمون و محتواى آیات این کتاب آسمانى که وحى خداوند است، به دست مى آید.

پیشوایان دین ما - که درود خدا بر آنان باد - آشنایى‏شان با قرآن از علم الهى سرچشمه مى‏گرفت و از آن معارف والا به شاگردان و اصحاب خویش به تناسب فهم و استعداد آنان مى‏آموختند. میثم تمار، یکى از این شاگردان والا مقام درمکتب تفسیرى على(ع) بود. میثم علم تاویل معانى قرآن را از آن حضرت فرا گرفت و در قرآن‏شناسى، دانا و بصیر گردید.

روزى میثم با «ابن عباس‏» - مفسر قرآن و شاگرد على(ع) - در مدینه دیدار کرد و به او گفت: آنچه از تفسیر قرآن مى‏خواهى، بپرس! من تمام قرآن را نزد على(ع) فراگرفتم و آن حضرت تاویل قرآن را به من تعلیم فرمود. ابن‏عباس که مراتب فضل و علم و تقواى میثم را مى‏دانست، کاغذ و دواتى طلبید تا سخنان میثم را در باره تفسیر قرآن بنویسد. میثم پیش از بیان تفسیر، گفت: اى ابن عباس! چگونه خواهى بود وقتى که مرا مصلوب و به دار آویخته ببینى، نهمین نفرى که چوبه دارش هم کوتاهتر از دیگران است؟ ....

ابن عباس گفت: کاهن هم که هستى؟! و خواست که کاغذ را پاره کند.

ابن عباس از علم به آینده بى‏بهره بود، و چون چنین خبر و پیشگویى را از میثم شنید که از جزئیات شهادتش خبر مى‏دهد، برایش غیر قابل هضم بود، از این جهت. این گونه برخورد کرد. اما میثم گفت: آرامتر!...آنچه را از من مى‏شنوى بنویس و نگهدار! اگر آنچه مى‏گویم راست‏بود، نگاهش‏دار و اگر باطل بود، آن گاه پاره اش کن.... و ابن‏عباس پذیرفت که چنان کند.

3- راوى حدیث در صدر اسلام

با آن استعداد خاص و موقعیت‏خوبى که میثم داشت، احادیث زیادى از على(ع) شنیده بود، و آن گونه که از گفته‏هاى پسرش بر مى‏آید، حتى کتابى که مجموعه‏اى از احادیث‏بود تالیف کرده است، لیکن متاسفانه از نوشته‏هاى او چیزى باقى نماند و راویان دیگر هم به خاطر درک نکردن موقعیت و اهمیت آن به نقل از وى نپرداختند و بیشتر آنها از دسترس دور ماند. فقط اندکى از روایات میثم در کتابهاى حدیث نقل شده است. پسرانش یعقوب و صالح از نوشته‏هاى او روایت نقل مى‏کردند. 

4- داناى رازها

چنان که قبلا هم اشاره شد، میثم از بسیارى حوادث آینده،آگاهى داشت و گاهى آنها را پیشگویى مى‏کرد. داناى‏رازهاى نهان بود. نامه سربسته مى‏خواند و راز نشنیده‏مى‏گفت.... این را نیز از مولایش على(ع) فراگرفته بود. آگاهى از سرنوشت‏خود و افراد دیگر و با خبر بودن از وقایعى که بعدا به وقوع خواهد پیوست، فتنه‏هایى که بعدا پیش خواهد آمد، تاریخ و نحوه شهادتها و وفاتها و... از علومى بود که امیرمؤمنان، آن را به برخى از یاران برگزیده خویش که روحى بزرگ و استعدادى بالا و دلى وسیع و ظرفیتى افزون داشتند، آموخته بود. اینان را «اصحاب سر» حضرت امیر مى‏دانستند و میثم هم یکى از این اصحاب بود.

و در موارد متعددى با استفاده از این موهبت از حوادثى خبر مى‏داد و بعدا آن حادثه به همان صورت، تحقق مى‏پذیرفت.  به چند نمونه از این پیشگوییها اشاره مى‏شود:

الف - پیشگویى شهادت خویش

میثم، مى‏دانست که چه زمانى و چگونه و به دست چه کسى کشته خواهد شد. قبلا بطور گسترده، این نکته توضیح داده شد.

ب - خبر مرگ معاویه

ابو خالد، به صالح، فرزند میثم خبر داد که: روز جمعه‏اى با پدرت در شط فرات به کشتى نشسته بودیم که ناگهان باد سختى محفوظ بمانید. این باد، «عاصف‏» است و خبر مرگ معاویه را مى‏دهد که هم‏اکنون مرد.

یک هفته بعد، قاصدى از شام آمد. با او ملاقات کردم و اخبار را از او پرسیدم، گفت: مردم در امن و امان به سر مى‏برند، معاویه فوت کرده ومردم با فرزندش یزید، بیعت کرده‏اند.گفتم: مرگ معاویه در چه روزى واقع شد؟ گفت: روز جمعه گذشته.

ج - قیام مختار پس از شهادت حضرت مسلم در کوفه، ابن زیاد حاکم‏کوفه، میثم و مختار و جمعى دیگر را دستگیر و زندانى کرد. میثم تمار به مختار گفت: تو از زندان رها مى‏شوى و به‏خونخواهى حسین‏بن على(ع) قیام خواهى کرد و همین شخص را -ابن زیاد - که ما را مى‏کشد، خواهى کشت.

ابن زیاد مختار را از زندان، طلبید تا او را به قتل برساند که در همین اثنا قاصدى از سوى یزید همراه نامه‏اى فرارسید که در آن نامه، دستور آزاد کردن مختار بود. او هم طبق دستور، مختار را رها کرد و میثم را به دار آویخت.

در تاریخ قیام مختار خوانده‏اید که وى عاملان حادثه‏عاشورا را گرفت و به سزاى جنایتشان رساند. ابن‏زیادهم از کسانى بود که گرفتار شد و سربریده‏اش را نزد مختار آوردند.

د - واقعه کربلا

زنى به نام «جبله مکى‏» نقل مى‏کند که از میثم تمار شنیدم که مى‏گفت: این امت، پسر دختر پیامبرشان را در دهم محرم مى‏کشند و دشمنان خدا این روز را مبارک مى‏دانند. این واقعه، قطعا انجام خواهد گرفت. این، داستانى است که مولایم امیرمؤمنان مرا از آن آگاه کرده است. او به من خبر داده است که بر حسین(ع) همه چیز خواهد گریست، حتى حیوانات بیابان و دریا و آسمان و خورشید و ماه و ستارگان و آدمیان و اجنه مؤمن و همه و همه....

آن گاه میثم گفت: اى جبله! بدان که حسین‏بن على(ع) سرور شهیدان در قیامت است و یارانش بر شهیدان دیگر برترى دارند. اى جبله! هرگاه به خورشید نگاه کردى و دیدى که چون خون تازه، قرمز است، بدان که سیدالشهدا کشته شده‏است.

جبله مى‏گوید: یک روز از خانه بیرون آمدم. دیدم خورشید بر دیوارها مى‏تابد، همچون پارچه‏هاى رنگ‏آمیزى شده که به سرخى مى زد. صیحه کشیده و گریه کردم و گفتم: به خدا سوگند، سرور ما حسین‏بن على(ع) کشته شد!....

شهادت، فصل سرخ زندگى

حمایت از حق، پیامدهایى چون «شهادت‏» هم دارد، ولى براى حامیان حق، لذتى بالاتر از آن نیست، چرا که عشقشان به ارزشهاى متعالى و ماندگار الهى، آنان را از تعلقات دنیوى آزاد ساخته است و براى سعادت ابدى به آسانى حاضرند تا نقد جان را در میدانهاى ایثار و فداکارى و مبارزه به خالق جان بفروشند و به لقاى او و بهشت جاوید برسند.

اسلام، عزیزتر از مسلمان است. و اگر مسلمان، عزتى دارد، در سایه ایمان و اسلام است. بنابراین، مسلمان کسى است که در لحظه‏هاى سرنوشت‏ساز و در هنگام نیاز با بذل مال و جان و هستى، اسلام را یارى کند.

میثم یکى از این جانبازان راه دین و فداکاران مخلص راه ولایت وحق و عدالت‏بود. جان را هم بر سر حمایت از فضیلتهایى که در وجود على(ع) و در خط ولایت آن حضرت، تجسم یافته بود، فدا کرد. شهادت، میلاد سرخ میثم بود. برگى بود که با خون، رقم بقا بر آن زده شد و کتاب زندگى‏اش پس از مرگ، جاودانگى یافت. اینک با هم این اوراق سرخ و خونین را که سندى دیگر بر کمال و برترى و برجستگى میثم تمار است‏بخوانیم:

با «حبیب‏»

شهادت در راه خدا آرزوى بزرگ «میثم تمار» و «حبیب‏بن مظاهر» بود. و هردو به این آرزو رسیدند; حبیب، در رکاب حسین(ع) و میثم در مبارزه با طغیان «ابن زیاد».

روزى، میثم در مجلس «بنى اسد» با حبیب‏بن مظاهر ملاقات کرد. مدتى باهم گفتگو کردند. در پایان این دیدار، حبیب‏بن مظاهر گفت: گویا پیر مرد خربزه‏فروشى  را مى‏بینم که در راه دوستى فرزندان و خاندان پیامبر، او را به دار مى‏آویزند و بر چوبه دار، شکمش را مى‏درند. (اشاره به شهادت میثم در کوفه)

میثم هم در پاسخ گفت: من هم گویا مردم سرخ‏رویى را مى‏بینم و مى‏شناسم، با دو دسته موى بر سر که براى یارى فرزند دختر پیامبرش قیام مى‏کند و کشته مى‏شود و سرش در کوفه گردانده مى‏شود. (اشاره به شهادت حبیب در کربلا) پس از این گفتگو از هم جدا شدند و رفتند.

اهل آن مجلس، که آن دو را به دروغ متهم مى‏کردند، هنوز متفرق نشده بودند که «رشید هجرى‏» یکى از یاران على‏«ع‏» فرا رسید و سراغ میثم و حبیب را از آنان گرفت.گفتند: این جا بودند و شنیدیم که چنین و چنان گفتند. گفت: خدا میثم را رحمت کند! فراموش کرد این را هم به گفته‏اش بیفزاید که: «به آن کس که سربریده حبیب را به کوفه مى‏آورد، صد درهم بیشتر داده مى‏شود.» و. .. رفت. آنان گفتند: این دیگر از آن دو هم دروغگوتر است! ولى چند روزى نگذشت که میثم را بردار آویخته دیدیم و سر حبیب را هم پس از کشتنش آوردند و هرچه را که آن دو گفته بودند به همان صورت اتفاق افتاد.

به دنبال «حسین‏»(ع)

میثم، خبر حرکت امام حسین(ع) را به طرف مکه شنید. در همان سال، تصمیم گرفت که به قصد حج عمره روى به مکه بنهد. در مکه به دیدار امام حسین(ع) موفق نشد. پس از حج‏به مدینه رفت. در دیدارى که با «ام سلمه‏» - همسر پیامبر - داشت، خود را معرفى کرد. ام سلمه گفت: پیامبر، بارها تو را یاد مى‏کرد و در دل شبها، سفارش تو را به على(ع) مى‏نمود. میثم از ام‏سلمه، حسین‏بن على را پرسید. ام‏سلمه گفت: به اطراف مدینه رفته است، او نیز همواره تو را یاد مى‏کرد. میثم گفت: من نیز همواره به یاد آن بزرگوار هستم. امروز موفق به دیدار او نشدم. به او بگو که دوست داشتم بر او سلام بگویم. من بر مى‏گردم و به خواست‏خدا یکدیگر را نزد پروردگار، دیدار خواهیم کرد. (اشاره به شهادت قریب الوقوع امام حسین(ع) بود، زیرا بیست روز پس از این سخن بود که امام حسین(ع) به شهادت رسید.)

آن گاه ام‏سلمه با عطرى محاسن میثم را معطر ساخت. میثم گفت: به زودى ریشم با خون، رنگین خواهد شد. ام‏سلمه: چه کسى این خبر را به تو داده است؟

میثم: مولا و سرور من!

ام‏سلمه، در حالى که از اندوه، بغض گلویش را گرفته بود، گریست و گفت: على(ع) فقط مولاى تو نیست، بلکه سرور من و سالار همه مسلمانان است. آن گاه ام‏سلمه از او خداحافظى کرد. 

دستگیر شدن میثم

میثم در کوفه، مورد احترام بود و شخصیت اجتماعى‏اش موقعیت او را از هرجهت، حساس کرده بود. از سفر حج‏به سوى کوفه برمى‏گشت که «ابن زیاد» دستور دستگیرى او را قبل از رسیدن به شهر، صادر کرد. این در حالى بود که مسلم‏بن عقیل در کوفه به شهادت رسیده و تشنج و اضطراب، کوفه را فراگرفته و شیعیان سرشناس و چهره‏هاى برجسته هوادار اهل‏بیت، تحت تعقیب یا در زندان بودند و زمینه براى اعتراضها و شورشها فراهم بود.

«عریف‏» به همراه صد نفر از ماموران، برنامه دستگیرى میثم را قبل از ورودش به کوفه، تدارک دیدند. ابن‏زیاد او را تهدید کرده بود که اگر میثم را دستگیر نکند، خودش به قتل خواهد رسید. عریف به «حیره‏» آمد و با همراهانش در انتظار رسیدن میثم بود. میثم را در همان جا، پیش از آن که پایش به خانه برسد گرفتند. میثم به ماموران حوادث آینده و چگونگى شهادت خویش را بازگو کرد.

میثم گرچه در آن روز، پیرمردى سالخورده بود که بر استخوانهایش جز پوستى باقى نمانده بود  و از نظر جسمى، تحلیل رفته بود، لیکن از نظر شهامت و قوت قلب و قدرت روحى و اراده استوار و زبان گویا و فصیح و ایمان راسخ در حدى بود که ابن‏زیاد را، با آن همه قدرت و مامور به وحشت افکنده بود; به همین جهت هم براى بازداشت این پیرمرد جواندل و توانمند، صد مامور را گسیل ساخته بود.

ماموران، میثم را به کوفه وارد کردند. به عبیدالله‏بن زیاد خبر دادند که میثم اسیر و گرفتار شده است. در معرفی میثم به ابن‏زیاد گفتند که: او از نزدیکترین و برگزیده‏ترین یاران ابوتراب، على(ع) است.

ابن زیاد گفت: واى بر شما! کار این مرد عجمى به این جا رسیده است؟! بیاوریدش...! میثم را از بازداشتگاه به حضور والى کوفه آوردند.

ابن زیاد، براى آزمودن روحیه میثم و گفتگو با او پرسید: -پروردگارت در کجاست؟

- در کمین ستمگران ... که تو یکى از آنانى.

- با این که عجم هستى با من این گونه سخن مى‏گویى؟! به من خبر داده‏اند که تو با «ابوتراب‏» بسیار نزدیک بوده‏اى!

- آرى، درست گفته‏اند.

- باید از على تبرى بجویى و با ابراز تنفر از او، او را به زشتى یاد کنى وگرنه دستها و پاهایت را بریده و بر دار مى‏آویزمت.

میثم در مقابل این تهدید گفت: على(ع) به من خبر داده است که مرا به دار مى‏آویزى.

ابن زیاد براى جبران این وضع نامطلوب که پیش آمده بود، گفت: واى بر تو! با سخنان على درخواهم افتاد. (عمل بر خلاف آن پیشگویى).

میثم گفت: چگونه؟ در حالى که این خبر را على -علیه السلام از پیامبر و او از جبرئیل و جبرئیل هم از طرف خدا بیان کرده است. به خدا سوگند! از مکانى هم که در آن به دار آویخته مى‏شوم به خوبى آگاهم که در کجاى کوفه است و من نخستین مسلمانى هستم که در راه اسلام بر دهانم لجام زده خواهد شد.

ابن زیاد با شنیدن این سخن، بیشتر برآشفت و گفت: به خدا قسم! دست و پایت را قطع کرده و زبانت را رها مى‏گذارم تا دروغ مولایت و دروغ تو آشکار شود. و همان دم دستور داد که دست و پایش را قطع کنند و بر دارش آویزند. 

و آن چنان که خواهیم دید، ابن زیاد نتوانست زبان میثم را رها و گویا ببیند، و به قطع آن هم دستور داد.

بر فراز دار

براى مردان خدا فراز دار، سکوى رفیع و افراشته‏اى براى معراج است.

به دار آویختن فرزانگان و غیورمردان به همان اندازه که براى قدرتهاى خودکامه باطل، دلیل ضعف و هراس از آشکار شدن حق و تابش نور فضیلت و راستى است; براى شهیدان مصلوب، سرمایه عزت و سند افتخار است. میثم را به جرم حقگویى و حمایت از خط راستین علوى و سازش نکردن با سلطه جبارانه یزیدى به طرف چوبه دار بردند.

میثم را به دار آویختند. میثم مرگ را به چیزى نمى‏گرفت و چنان عادى و بى‏اعتنا، آن را تلقى مى‏کرد که بر خشم دشمن مى‏افزود. میثم تمار بر فراز دار با صدایى رسا مردم را براى شنیدن حقایق اسلام و احادیث‏سرى على(ع) فرامى‏خواند.  میثم مى‏گفت: هرکس مى‏خواهد حدیث مکنون و ارزشمند على(ع) را بشنود، پیش از آن که کشته شوم بیاید. من شما را از حوادث آینده تا پایان جهان، خبر مى‏دهم. مردم مشتاق، پیرامون او جمع مى‏شدند. میثم از فراز منبر «دار» براى انبوه جمعیت، سخن مى‏گفت. فضایل و شایستگیهاى اهل‏بیت پیامبر و دودمان على(ع) را بازگو مى‏کرد و خیانتها و فسادهاى بنى‏امیه را فاش مى‏ساخت.

بیان حقایق و افشاگریهاى میثم، در آن آخرین لحظه‏هاى حیات و از بالاى دار، چنان مؤثر و تکان‏دهنده بود که به «ابن‏زیاد» خبر دادند: این بنده، شما را رسوا کرد. گفت: به دهانش لجام بزنید. و میثم، اولین کسى بود که در راه اسلام بر دهانش لجام زده شد.

پس از آن، زبان حقگوى او را، که به صراحت روز و به برندگى شمشیر بود، بریدند. آن کس که مامور بریدن زبانش بود، به میثم گفت: هرچه مى‏خواهى بگو! امیر فرمان داده است که زبانت را قطع کنم. میثم گفت: فرزند زن تبهکار -عبیدالله‏بن زیاد - خیال کرده است که مى‏تواند من و مولایم را دروغگو معرفى کند! این است زبان من.

و آن مزدور، زبان میثم را از کامش برآورد....

میثم به همان حالت‏بود، تا این که فردایش، از بینى و دهان او خون غلیظ مى‏آمد و بدین صورت، طبق آن پیشگویى، موى سفید صورتش با خون سرخ، رنگین شد.

روز سوم، مردى نزدیک میثم آمد و با نیزه به او اشاره کرد و گفت: به خدا قسم مى‏دانم که اهل عبادت بودى و شبها را به مناجات به‏سرمى‏بردى. آن گاه با نیزه، چنان ضربتى بر پهلو یا شکم میثم فرود آورد که پیکرش دریده شد و جان پاک آن اسوه صبر و مقاومت و رشادت به افلاک شتافت و میثم با روح بلندش معراجى والاتر را آغاز کرد; که هم‏اکنون هم، آن طیران معنوى ادامه دارد و با هر درودى که از سوى خداجویان پاکدل و وارسته، نثار آن شهید راه فضیلت مى گردد، مقام و رتبه‏اش در فردوس اعلا و نزد پروردگار، بالاتر مى‏رود.

مزار شهید

مدتى پیکر پاک و مطهر میثم پس از شهادتش بر سر داربود. ابن زیاد براى اهانت‏بیشتر به میثم اجازه نداد که بدن‏مقدس او را فرود آورده و به خاک بسپارند; به علاوه مى‏خواست‏با استمرار این صحنه، زهر چشم بیشترى از مردم‏بگیرد و به آنان بفهماند که سزاى مدافعان و پیروان‏على(ع) چنین است، ولى غافل از آن بود که شهید، حتى پس از شهادتش هم، راه نشان مى‏دهد، الهام مى‏بخشد، امید مى‏آفریند و مایه ترس و تزلزل حکومتهاى جور و ستم است.

هفت تن از مسلمانان غیور و متعهد که از همکاران او و خرمافروش بودند، این صحنه را نتوانستند تحمل کنند که میثم شهید، همچنان بالاى دار بماند; با هم، هم‏پیمان شدند تا پیکر شهید را برداشته و به خاک بسپارند. براى غافل ساختن مامورانى که به مراقبت از جسد و دار مشغول بودند، تدبیرى اندیشیدند و نقشه را به این صورت عملى ساختند که: شبانه در نزدیکیهاى آن محل، آتشى افروختند و تعدادى از آنان بر سر آن آتش ایستادند.

نگهبانان، براى گرم شدن به طرف آتش آمدند، در حالى که چند نفر دیگر از دوستان شهید، براى نجات پیکر مقدس «میثم‏» از آتش دور شده بودند. طبیعتا، ماموران که در روشنایى آتش ایستاده بودند، چشمشان صحنه تاریک محل دار را نمى‏دید. آن چند نفر، خود را به جسد رسانده و آن را از چوبه دار باز کردند و آن طرفتر در محل برکه آبى که خشک شده بود دفن نمودند.

صبح شد. ماموران جنازه را بر دار ندیدند; خبر به «ابن‏زیاد» رسید. ابن زیاد مى‏دانست که مدفن او مزار هواداران على(ع) خواهد شد. از این رو جمع انبوهى را براى یافتن جنازه میثم، مامور تفتیش و جستجوى وسیع منطقه ساخت، ولى آنان هرچه گشتند، اثرى از جنازه نیافتند و مایوس گشتند.

ما وکنج میخانه...

ما را شب و روز یک دو پیمانه بس است - یک بوسه ز روی ماه جانانه بس است
گیسوی نگار و خال کنج لب یار - یک کاسه شراب و کنج میخانه بس است


اللهم عجل لولیک الفرج


دل در سر کوی دلبری در به در است - آشفته زلف مهوشی فتنه گر است
هر چند که درد سر به بار آرد عشق - دل کشته عشق و عاشق درد سر است

ذاکر آسمانی...

سالگرد رحلت آسیدجواد ذاکر طباطبایی  تسلیت...

ولایت...

امام باقر علیه السلام فرمود :

برای دشمن ما فرقی ندارد که نماز بخواند  یا زنا کند ...


سلام .  خیلی خیلی خوش اومدید به وبلاگ این کمترین .امیدوارم گامی کوچک برای رضایت حضرت والا،اعلاء حضرت همایونی حضرت حجت بن الحسن برداریم...


 دعا کنید برا فرج مولای


غریبمان حضرت مهدی روحی فداه که دوای همه دردها ظهور


هست...فرج مولا را برای آبادی دنیایمان نخواهیم بلکه دعا کنیم تا ظهور متجلی 


شود چون خلافت وامامت و


ولایت حق حضرت هست... 


یا علی مددی