علی مع الحق والحق مع العلی

علی مع الحق والحق مع العلی

وَ سَقــــــاهُمْ رَبُّهُــــمْ شَرابـــــاً طَــــهُوراً
علی مع الحق والحق مع العلی

علی مع الحق والحق مع العلی

وَ سَقــــــاهُمْ رَبُّهُــــمْ شَرابـــــاً طَــــهُوراً

دوست داشتن


آدم ها را بدون اینکه به وجودشان نیاز داشته باشی ؛


             دوست بدار




کاری که خدا با تو می کند ...

الحمدالله رب العالمین


درست زمانی که از وضعیت زندگیت شکایت میکنی

مردمانی هم هستند که برای داشتن زندگی مثل تو و بودن به جای تو حاضرند به هر کاری دست بزنند!


در هر حال شکرگزار باشیم ...

السلام علیک یا عشق...


فقیر بود...رسید محضرامام...


گفت : به اندازه کرمتان به من کمک کنید...!


جواب شنید نمیتوانم!!!


عرضه کرد شما که صاحب عالم وآدمید وهمه در قدرت ید شماست چرا نمی توانید؟!!


فرمود : چون اگر همه عالم رو به توبخشم باز هم به اندازه کرم من نمی شود...




خاطراتی شیرین از حجت الاسلام قرائتی

جایزه

یکروز در منزل دیدم خانم دستگیره هاى زیادى دوخته که با آن ظرف هاى داغ غذا را بر مى دارند که دستشان نسوزد، آنها را برداشته و به جلسه درس براى جایزه آوردم . وقتى خواستم جایزه بدهم به طرف گفتم : یکى از این سه مورد جایزه را انتخاب کن :

1- یک دوره تفسیر المیزان که 20 جلد است و چندین هزار تومان قیمت دارد.

2- مقدارى پول .
3- چیزى که به آتش و گرماى دنیا نسوزى .
گفت : مورد سوّم . من هم دستگیره ها را بیرون آورده به او دادم . همه خندیدند.                       

احترام بزرگان و اساتید

در زمان مرجعیّت آیة اللّه العظمى بروجردى قدّس سرّه مردم محّله اى در رابطه با خراب کردن حمام عمومى از ایشان استفتائى داشتند. وساطت این کار به اینجانب واگذار شد، به منزل ایشان مراجعه کردم ، گفتند: تشریف ندارند.

گفتم : بعد از ایشان چه کسى جواب مسائل و مراجعات را مى دهند؟ گفتند: حاج آقا روح اللّه (امام خمینى ). با پرس وجو منزل ایشان را پیدا کردم و در خدمتشان طرح موضوع و مسئله کردم . ایشان فرمود: تا آیة اللّه العظمى بروجردى باشد، من جواب نمى دهم !                            

تکبّر یا توجّه

در مسجد الحرام نشسته بودم و با یک نفر گرم صحبت بودم . شخصى دست مرا بوسیده و رفته بود و من متوجّه او نشده بودم . یک نفر آمد و گفت : آقاى قرائتى ! من تعجّب مى کنم از کبر وخودپسندى شما! گفتم : چرا؟ گفت : یک نفر دست شما را بوسید، ولى شما اعتنایى نکردید و دستتان را پس نگرفتید! گفتم : آقا من گرم صحبت بودم و متوجه نشدم . امّا او نمى خواست باور کند و رفت .

من حواس خود را جمع کردم ، بعد از لحظاتى فرد دیگرى خواست دستم را ببوسد، گفتم : نه آقا! قابل نیستم و دستم را پس گرفتم . لحظه اى بعد فردى آمد و گفت : آقاى قرائتى ! شما تکبّر دارید! گفتم : چرا؟ گفت : پیرمردى آمد دست شما را ببوسد، ولى شمانگذاشتیدواوخجالت کشید                                                                                                                                                                       کرامتى از حُجربن عَدى

در سوریه به قصد زیارت حُجربن عَدى یکى از یاران خاص حضرت على علیه السلام حرکت کردیم ، در بین راه دخترم سؤ ال کرد که حجربن عدى کیست ؟ مقدارى که مى دانستم گفتم ، از آن جمله این که موقعى که امام حسن علیه السلام خواست صلحنامه را قبول کند یکى از شرطها و مادّه هاى آن این بود که معاویه حُجر را آزاد کرده و او را اعدام نکند.

وقتى وارد زیارتگاهِ حُجر شدیم ، یک قفسه کتاب در آنجا بود و در آن کتابى ده جلدى به نام ((واعْلموا اَنّى فاطمه )) به طور اتفاق یکى از جلدهاى آن را برداشته و باز کردم ، در کمال تعّجب فصل و صفحه اى آمد که در آن حالاتى از حجر نوشته شده بود از جمله اینکه حجر گفته بود: ((اقطعوا راءسى فواللّه لا اَتبّرءُ من على ابن ابى اطالب )) اگر گردنم را نیز بزنید، به خدا قسم دست از علىّ علیه السلام بر نخواهم داشت .
این را کرامتى از آن بزرگوار دانستم .

باطوم یا باطوندر جلسه اى خواستم پاى تخته بنویسم (باطوم )، شک کردم که باطوم است یا (باطون )، (با نون و یا با میم ) از حضّار پرسیدم ، یکى از میان جمعیّت گفت : حاج آقا چند تا از آن را بایدبه   شما بزنند تا بدانى !                                                                                                                       بلد نیستم !

جلسه پاسخ به سؤ الات بود و من مسئول پاسخگویى به سؤ الات . سؤ ال اوّل مطرح شد، گفتم : بلد نیستم . سؤ ال دوّم ؛ بلد نیستم . سؤ ال سوّم ؛ بلد نیستم . تا بیست سؤ ال کردند؛ بلد نبودم ، گفتم : بلد نیستم . گفتند: مگر اسم جلسه پاسخ به سؤ الات نیست ؟ گفتم : پاسخ به سؤ الاتى که بلدم . خوب اینها را بلد نیستم . خداحافظى کرده ، سالن را ترک کردم .

مردم بهم نگاه کردند و از سالن به خیابان ریختند و دور من جمع شدند و یکى یکى مرا بوسیدند. مى گفتند: عجب شیخى ! صاف مى گوید بلد نیستم !                  هشدار به مبلّغان

قبل از انقلاب در سفرى که به کرمان داشتم وارد دبیرستانى شدم . بچه ها در حال بازى بودند و رئیس دبیرستان زنگ را به صدا در آورد و ورزش را تعطیل و بچه ها را براى سخنرانى من جمع کرد.

من هم گفتم : بسم اللّه الرّحمن الرّحیم . اسلام طرفدار ورزش است والسلام . این بود سخنرانى من ، بروید سراغ ورزش .
رئیس دبیرستان گفت : آقاى قرائتى شما مرا خراب کردى ! گفتم : تو خواستى مرا خراب کنى و بچه ها را از بازى شیرین جدا کنى وپاى سخن من بیاورى . آنان تا قیامت نگاهشان به هر آخوندى مى خورد مى گفتند: اینها ضد ورزش ‍ هستند. وبا این حرکت از آخوند یک قیافه ضد ورزش درست مى کردى .
بچه ها دور من جمع شدند و گفتند: عجب آقاى خوبى . پرسیدند شبها کجا سخنرانى دارید. من هم آدرس مسجدى که در آن برنامه داشتم را به بچه ها دادم . شب دیدم مسجد پر از جوان شد.