ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
مرویست که روز حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام در مسجد کوفه به جماعت مسجد فرمود:
که هر کس که ما را و اولاد ما و اهل بیت ما را دوست مى دارد، برپا خیزد، همه جماعت
برپا ایستادند مگر یک نفر زن پیرى که بلند نشد، پس حضرت به آن زن فرمود: مگر تو، و
اولاد ما را دوست نمى دارى ؟ که برپا نایستادى ؟
عرض کرد: فدایت شوم من نیز تو
را و اهل بیت تو را با جان دل دوست مى دارم ، حتى این که پسر مرا در محبت و
دوستدارى تو معاویة بن ابى سفیان مدتى است که محبوس نموده و از غم فراغش دلم چنان
سوخته ، و غصه و اندوهش مرا به مرتبه بى قرارى و بى اختیارى نموده که صبر و
توانائیم از دست رفت حالت بر پا شدن ندارم ، معذورم فرما!
آنحضرت فرمود: اگر من
الساعة در همین مسجد فرزند تو را به تو برسانم چه میکنى ؟ عرض کرد: جان و فرزند خود
را فداى دو نور دیده تو حسن و حسین علیهم السلام مى کنم پس آنحضرت به مصداق (( السلام على یدالله الباسطة و عین الله الناظرة
)) دست یداللهى خود را در پیش چشم جماعت
دراز کرد، دست و بازوى فرزندش را گرفته به نزد مادرش به زمین گذاشت ، چون آن ضعیفه
، فرزند خود را نزد خود دید دو دست خود را به گردن فرزندش حمایل نمود، چون خواست
جوانش را به آغوش کشیده و به رویش بوسه زند! پسر گفت : اى مادر! دستهایت را از
گردنم بردار به جهت اینکه معاویه امر نموده بود، در مدت محبوسى زنجیرى به گردنم
افکنده بودند، و زنجیر گردنم را مجروح نموده دستهایت جراحت گردنم را به سوزش آورده
و ناراحت مى شوم .
در میان سخن پیرزن به شدت گریه نمود، و از گریه اش آن حضرت
نیز به گریه درآمد یکى از حضار عرض کرد پدر و مادرم به فدایت تو چرا گریستى ؟
فرمود: به خاطر آوردم حالت لیلا مادرم على اکبر را در روز عاشورا...