مصطفی اعجاز دارد که کلامش فاطمه است
آن نمازی قرب دارد که قیامش فاطمه است
آن که من هستم فقیر ابن الفقیر خانه اش
آن که من هستم غلام ابن الغلامش، ...فاطمه است
دست بوس فاطمه بودن کمال مصطفاست
در مقامات نبی این بس مقامش فاطمه است
حکم زهرا بر تمام انبیا هم واجب است
شرع ما پیغمبری دارد که نامش فاطمه است
مرد خیاطی دو پیراهن نزد امام صادق(علیهالسلام) آورد و عرض کرد: من هنگام دوختن یکی از این دو
پیراهن صلوات بر محمد و آل محمد میفرستادم و هنگام دوختن دیگری لعن بر دشمنان محمد و آل
محمد(صلی الله علیه و آله) میفرستادم. شما کدامیک را اختیار مینمایید؟ امام صادق(علیهالسلام) پیراهنی
را که با ذکر لعن دوخته شده بود انتخاب نمودند و فرمودند: من این پیراهن را
بیشتر دوست دارم.
امارة الولایة: ص 51 ـ و تعلیقه شفاء الصدور: ج 2، ص 48.8.
اللهم عجل لولیک الفرج
میثم، فرزند یحیى بود. از سرزمین «نهروان» که منطقهاى میان عراق و ایران است. بعضى او را ایرانى و از مردمان فارس دانستهاند; او را «ابو سالم» هم مىخواندند.
ابتدا، غلام زنى از طایفه «بنى اسد» بود. حضرت على(ع) او را از آن زن خرید و آزادش کرد .میثم، از اصحاب پیامبر به شمار آمده است . هرچند از جزئیات زندگى او درسالهاى نخستین حیاتش و در روزگار صدراسلام، اطلاعمبسوط در دست نیست. لقب «تمار» (خرما فروش) راهم ازآن جهتبه او مىگفتند، که در کوفه خرمافروش بود.
میثم تمار، علاوه بر آن که خود، مسلمانى فداکار و پاک و شیعهاى وفادار و خالص بود، خاندانش نیز از رجال و بزرگانشیعه بودند. میثم، شش پسر داشت و نوههایى بسیارکه بطور عمده، آنان هم همچون پدر در صراط مستقیم حق و تبعیت از اهلبیت و اعتقاد به ولایت و رهبرى امامان معصوم بودند و بیشتر آنان در شمار راویان احادیث ائمه یادشدهاند. ائمه شیعه هم به میثم و فرزندانش اظهار محبتوعلاقه کرده و از آنان تجلیل مىکردند. پسران میثم، عبارت بودند از: عمران، شعیب، صالح، محمد، حمزه و على.
شعیب از اصحاب امام صادق(ع) و صالح از اصحاب امام باقر و امام صادق(ع) بود. حتى امام باقر(ع) به صالح فرمود:«من به شما و پدرتان علاقه بسیار دارم.» عمران هم، از اصحاب امام سجاد و امام باقر و امام صادق -علیهم السلامبود.این گونه کلمات، هم میزان اعتبار این خانواده رانزد ائمه مىرساند و هم پیوستگى ورابطه و محبت و تبعیتخاندان میثم و خود او را نسبتبه امامان شیعه نشان مىدهد.
حضرت على(ع) پیشتر، سرنوشت و سرگذشت میثم تمار را از زبان رسول خدا شنیده بود. میثم هم از پیش، شیفته اهلبیت و علاقهمند به آن عترت پاک بود.
اما اولین برخورد حضورى و دیدار میثم با آن حضرت در دوران خلافت امام انجام گرفت. به دنبال همین برخورد و ملاقات بود که حضرت، تصمیم گرفت میثم را از صاحبش بخرد و سپس وى را آزاد کند بالاخره با تصمیم آن حضرت، میثم به آزادى رسید.
در آن اولین ملاقات على(ع) با میثم، چنین گفتگویى انجام گرفت:
على(ع) پرسید: - نامت چیست؟
- سالم.
- از رسول خدا شنیدم که پدرت نام تو را «میثم» گذاشته است، به همان نام برگرد و کنیهات را «ابو سالم» قرار بده.
- خدا و رسول و امیرمؤمنان راست گفتند.
آشنایى میثم با مولایش على -علیه السلام براى او توفیقى بزرگ و سعادتى ارزشمند بود.از این رو به شاگردى در مکتب على(ع) گردن نهاد و دریچه قلبش را به روى معارف علوى گشود و جان تشنهاش را از چشمه زلال علوم آن حضرت سیراب کرد. آن حضرت هم با مشاهده استعداد روحى و زمینه مناسب وى دانش و آگاهیهاى بسیارى را به او آموخت و میثم را با اسرار و رازهاى نهانى آشنا ساخت و از این رو میثم از علومى بهرهمند و برخوردار بود که فرشتگان مقرب و رسولان الهى از آن آگاه بودند.
میثم، علم تفسیر قرآن را نزد على -علیه السلام فراگرفت و از معارفى که از آن حضرت آموخته بود کتابى تدوین کرد که کتابش را پسرش از او روایت کرد. به همین جهت، میثم یکى از مؤلفان شیعه به حساب مىآید.صاحب سر امیرالمؤمنین بود و آن حضرت، وى را به طریق فهمیدن حوادثى که در آینده، اتفاق خواهد افتاد، آشنا کرده بود و میثم، گاهى برخى از آنها را براى مردم، بازگو مىکرد و مایه اعجاب دیگران مىشد. این دانش و آگاهى از عاقبت افراد و پیشگوییها در اصطلاح به «علم اجل» یا «علم منایا و بلایا» معروف است، که امامان معصوم به کسانى که آمادگى و استعداد و رازدارى و ظرفیت و کشش آن را داشتند، مىآموختند. میثم تمار، دستپرورده این مکتب بود. هرچند که اشخاص فرومایه و مغرض، یا جاهل و نادان. او را به دروغگویى متهم مىکردند.
روزى «ابو بصیر» به امام صادق - علیه السلام عرض کرد: شما چرا از یاد دادن علم به من مضایقه مىکنید؟!
فرمود: چه علمى؟
- علمى که امیرالمؤمنین -علیه السلام به میثم یاد داده بود.
- تو میثم نیستى. آیا شده است تا به حال من مطلبى به تو بگویم و تو افشا نکرده باشى؟
- نه یا ابن رسول الله!
- پس رازدار چنان علوم نمىباشى!
جایگاه والاى میثم را در چشم ائمه از سخنان آنان نسبتبه وى و نیز از برخوردشان با او در صحنه عمل، مىتوان دریافت. صفا و صمیمیتى که میان على(ع) و میثم بود و میزان رابطه مودت آمیزشان را از انس و الفت این دو نسبتبههم مىتوان شناخت. حضرت، حتى به مغازه خرمافروشى میثم مىرفت و در آن جا با او صحبت مىکرد و قرآن و معارف دین را به او مىآموخت.
یک بار امام على(ع) میثم را به دنبال کارى فرستاد و تا بازگشت او، خود، در مغازه میثم ماند. یک مشترى براى خریدن خرما مراجعه کرد. حضرت فرمود: پول را بگذار و خرما بردار!... وقتى میثم برگشت و از این معامله با خبر شد، دید که پولهاى آن شخص، تقلبى است و به حضرت قضیه را گفت. على(ع) فرمود: «آنان هم خرما را تلخ خواهند یافت.»
در همین گفتگو بودند که آن مشترى، خرماها را باز آورد و گفت: این خرما تلخ است....
این، نهایتخلوص بین آن دو و موقعیت میثم را نزد امام مىرساند که آن حضرت در حالى که امیرمؤمنان و رهبر امت و عهدهدار حکومت اسلامى است، در دکان میثم، خرمافروشى هم مىکند.
علاوه براین، نزدیکى معنوى میثم با على(ع) را در لحظهها و موقعیتهاى دیگر هم مىتوان دید، از جمله این که میثم، پابهپاى افراد زبدهاى چون «کمیل» در مواقف نیایش و عبادت مولا حضور مىیافت و انیس شبهاى عرفانى آن حضرت و راز و نیازهاى امام با پروردگار بود.
میثم نقل مىکند: شبى از شبها مولایم امیرمؤمنان(ع) مرا با خود به صحراى بیرون کوفه برد تا این که به مسجد «جعفى» رسید. روبه قبله کرد و چهار رکعت نماز خواند و پس از سلام، نماز و تسبیح، دستهایش را به دعا باز کرد و گفت:
«خدایا چگونه بخوانمت؟ در حالى که نافرمانى کردهام و چگونه نخوانمت؟ که تو را شناختهام و دلم خانه محبت تو است. دستى پرگناه و چشمى پرامید به سویت آوردهام...» و سپس. به سجده رفت و صورت بر خاک نهاده و صد بار گفت: «العفو! العفو!»برخاست و از آن مسجد بیرون رفت. من نیز در پى آن حضرت بودم تا به صحرا رسیدیم. آن گاه پیش پاى من، خطى کشید و فرمود: مبادا که از این خط بگذرى!... و مرا همان جا گذاشت و خود رفت. شبى تاریک بود. پیش خود گفتم: مولایم را چرا تنها گذاشتم؟! او دشمنان بسیارى دارد، اگر مسالهاى پیش آید، پیش خدا و پیامبر چه عذرى خواهم داشت؟ هرچند که برخلاف دستور اوست، ولى در پى او خواهم رفت تا ببینم چه مىشود.
رفتم و رفتم... تا او را برسر چاهى یافتم که سر در داخل چاه کرده و با چاه، سخن مىگوید.
حضور مرا حس کرد و پرسید: کیستى؟
- میثم.
- مگر به تو دستور ندادم که از آن خط، فراتر نیایى؟
- چرا، مولاى من، لیکن از دشمنان نسبتبه جانت ترسیدم و دلم طاقت نیاورد.
آن گاه پرسید: از آنچه گفتم، چیزى هم شنیدى؟
گفتم: نه، مولاى من.
و حضرت، اشعارى را خطاب به من خواند (به این مضمون):
«در سینهام اسرارى است، که هرگاه فراخناى سینهام احساس تنگى مىکند، زمین را با دست، کنده و راز خویش را با زمین در میان مىگذارم!
وقتى زمین مىروید، آن گیاه، از بذر و دانهاى است کهمن کاشتهام....»
میثم، محرم راز على(ع) بود، و انیس خلوتهاى او و آشنا با تجلیات روح خدایى آن امام معصوم. هم در نظر آن پیشواى فرزانه و پاک، محبوب و مقرب بود و هم در چشم امام حسن و امام حسین(ع) مورد احترام بود و هم امامان دیگر از او با عظمت و تجلیل، یاد مىکردند.
یک بار، میثم در مدینه «امسلمه» - همسر پیامبر - را دید.امسلمه به او گفت:اى میثم! حسین(ع) همواره تو را یادمىکرد.
امام باقر(ع) مىفرمود: «من به میثم بسیار علاقهمندم»، امام صادق(ع) به میثم درود فرستاد و از شان والا و مقام بلند او سخن گفت.
صالح - فرزند میثم - مىگوید: به امام باقر(ع) عرض کردم: برایم حدیثبگویید. پرسید: مگر حدیث را از پدرت نیاموختهاى؟ گفتم: آن هنگام من خرد سال بودم....
امام باقر(ع) با این کلام، اشاره به مقام علمى و فضایل کلامى و دانش میثم مىکند، به حدى که پسر میثم بودن را زمینهاى مىداند که او را از شنیدن و آموختن حدیث، بىنیاز ساخته باشد.
براى کسى که مرگ را عبور به دنیایى وسیعتر که رنگ ابدیت و جاودانگى دارد مىشناسد، اگر کارش نیکو و ایمانش متعالى باشد، انتقال به آن دنیاى خوب، سعادتى عظیم است; بخصوص اگر پایان عمرش در این دنیا به صورت «شهادت» باشد، که حیات طیبه جاوید را در کنار صالحان و پیامبران و در جوار رضایت پروردگار به ارمغان مىآورد.
میثم، پیش از شهادت از آن با خبر بود و آن را از مولایش على(ع) شنیده بود.
امام به میثم تمار گفت: چه خواهى کرد آن روز، که فرزند ناپاک بنىامیه - عبیدالله زیاد از تو بخواهد که از من تبرى و بیزارى بجویى؟
میثم گفت: نه، به خدا سوگند، هرگز چنین نخواهم کرد!
امام: در غیر این صورت، به دارت آویخته و تو را مىکشند.
میثم گفت: صبر و بردبارى خواهم کرد، این در راه خدا چیزى نیست...
نه یک بار، بلکه بارها، على -علیه السلام - سرنوشت «شهادت بر سر عقیده و ایمان» را که در انتظار میثم تمار بود، به او یادآورى مىکرد و میثم نیز بدون وحشت و هراس، خود را براى آن «میلاد سرخ» مهیا مىکرد.
این که میثم، از شهادت خویش، خبر داشت و حتى جزئیات آن را هم از زبان مولایش شنیده بود، دلیل دیگرى بر عظمت روح و ظرفیتبالا و قدرت ایمان او بود.
«به «شهادت» سوگند!
ترس از مرگ که در مردم هست وهمى پندارند مرگ را غول هراس انگیزى روى این علت هست که ندارند امیدى روشن... به پس از مردن خویش.
زین جهت، ترسانند ورنه آن شیعه پاک اندیشى که زگفتار خدا و زکردار على گشته دریادل و غران و صبور چه هراسش از مرگ؟ مرگ در راه هدف یا که از کشته شدن!
و جز این نیست که یک فرد شهید زندهاى جاوید است زندهاى در دل اعصار و قرون....»
میثم، با این روحیه بالا و شهادت طلب، مدافعى بزرگ از حریم حق و خط ولایتبود. پس از شهادت امیرالمؤمنین(ع) گاهى براى زیارت به مدینه مىآمد، و از امام حسن و امام حسین(ع) جدا مىماند. مردم کوفه و مدینه پذیراى سخنان میثم بودند و زبان حقگو و فضیلتگستر میثم، همواره در هرجا به نشر و بیان فضایل على(ع) گویا بود، تا کوشش دشمنان امام در پنهان ساختن فضیلتهاى آن حضرت، کمتر به نتیجه برسد. این، سفارش خود امام به میثم بود که فضایلش را نشر دهد.
صالح - یکى از فرزندان میثم - نقل کرده است که: پدرم گفت: روزى در بازار بودم، «اصبغ بن نباته» یکى از یاران على(ع) نزد من آمد و با حالتى شگفتزده گفت: اى واى... میثم! از امیرمؤمنان سخنى دشوار و عجیب شنیدم.
گفتم: چه شنیدى؟
گفت: شنیدم که مىفرمود: «حدیث و سخن اهلبیت، بسیار سنگین و دشوار است، و آن را جز فرشتهاى مقرب یا پیامبرى صاحب رسالتیا بنده مؤمنى که خداوند، دلش را براى ایمان آزموده است، توان تحملش را ندارد و به درک عمق آن نمىرسد.»
فورى برخاسته، خدمتحضرت على(ع) رفتم و از او نسبتبه کلامى که از «اصبغ» شنیده بودم، توضیح خواستم. حضرت، تبسمى کرد و فرمود: بنشین! اى میثم! آیا هر صاحب دانشى مىتواند هرعلمى را حمل کند و بار آن را بکشد؟! خداوند وقتى به فرشتگان گفت که مىخواهم در زمین، جانشینى قرار دهم، فرشتگان گفتند: خدایا آیا کسى را در آن قرار مىدهى که فساد کند و خون بریزد؟ آن گاه با اشارهاى به داستان حضرت موسى و خضر و سوراخ کردن آن کشتى و کشتن آن غلام فرمود: پیامبر ما در روز غدیرخم دست مرا گرفت و فرمود: «خدایا! هرکه را من مولایش بودم، على مولاى اوست.» ولى جز اندکى که خداوند، نگاهشان داشت، آیا دیگران این کلام پیامبر را به دوش کشیدند و فهمیده و عمل کردند؟ پس بشارتباد بر شما! که با آنچه از گفته پیامبر حمل کردید و به آن متعهد ماندید، خداوند به شما امتیازى بخشید که به فرشتگان و رسولان نداد. پس بدون پروا و گناه فضیلت ما و کار بزرگ و شان والاى ما را به مردم بازگویى کنید!
در آن عصر خفقان که نشر و پخش فضایل على(ع) جرم محسوب مىشد و ممنوع بود، میثم، رهنمود ارزندهاى از آن حضرت فراگرفته، کوشید تا پاى جان به آن عمل کند.
میثم، با خبرى که امام، به او داده بود، مىدانست که پس از شهادت مولا او را گرفته و بر شاخه نخل به دار خواهند کشید; حتى آن درخت را هم مىدانست.
گاهى هنگام عبور از کنار آن درخت، على(ع) به او مىفرمود: اى میثم! تو بعدها با این درخت، ماجراها خواهى داشت... این رختخرما را به چهار قسمت، تقسیم کرده و تو را از قسمت چهارم به دار مىآویزند. از این رو، میثم، خیلى وقتها پیش درخت آمده و در کنارش نماز مىخواند و مىگفت: مبارکتباد اى نخل! مرا براى تو آفریدهاند و تو براى من روییدهاى و همواره به آن نخل نگاه مىکرد.
روزى که ابن زیاد، حاکم کوفه شد، هنگام ورود به شهر، پرچمش به شاخهاى از آن درخت نخل، گیر کرد و پاره شد. ابن زیاد از این پیش آمد، فال بد زد و دستور داد که آن را بریدند. نجارى آن را خرید و به چهار قسمت درآورد. میثم به فرزندش صالح گفت: نام من و پدرم را بر چوب آن نخل، حک کن!
صالح مىگوید: نام پدرم را آن روز بر آن چوب، نوشتم. وقتى ابن زیاد، پدرم را به دار آویخت، پس از چند روز، چوبه دار را دیدم، همان قسمتى از آن نخل بود که نام پدرم را بر آن نوشته بودم!....
بزرگترین فضیلتیک انسان، همان ایمان و علم و تقواست که در میثم نیز وجود داشت.اما اضافه بر اینها، گاهى برجستگیهاى خاصى در شخصیتیک مؤمن متقى وجود دارد که او را نسبتبه دیگران، برتر مىسازد. در این بخش، اشارهاى کوتاه به بعضى از این صفات ارزنده و امتیازات و فضایل خاص میثم مىشود:
میثم، بیانى رسا داشت و در نطق و سخن، توانا و فصیح بود. سخنورى میثم تمار را از این واقعه که نقل مىشود مىتوان دریافت:
در بازار، میثم، رئیس صنف میوهفروشان بود. هرگاه قرار بود در جایى و نزد کسى و یا موقعیت مهمى، سخنى گفته شود از میثم تمار مىخواستند که سخنگویشان باشد. گروهى از بازاریان نزد میثم رفتند تا باهم به عنوان شکایت از حاکم و عامل بازار، پیش «ابن زیاد» بروند که والى شهر کوفه بود. در این برخورد و دیدار با ابنزیاد میثم بود که به نمایندگى از دیگران با رشادت به سزایى سخن گفت. خود میثم در باره این دیدار و سخنها مىگوید:
«ابن زیاد، با شنیدن گفتارم به شگفتى افتاد و در سکوت فرورفت.»
همین بیان صریح و حقگویى آشکار باعثشد که از میثم کینهاى در دل ابن زیاد بماند.
تفسیر قرآن از علوم ارزشمند در اسلام است و این علم، که شناخت مفاهیم بلند آیات قرآن است، نزد پیامبر و امامان معصوم است.
گرچه قرآن، کتاب روشن حق و معجزهاى گویا از سوى خداوند براى عموم مردم است، لیکن اسرار و دقایق و نکات لطیف و ظریف و اشارات پرمعناى فراوانى در آن است که در علم تفسیر، پرده از روى آن دقائق، برداشته مىشود و درک بهتر و بیشترى از مضمون و محتواى آیات این کتاب آسمانى که وحى خداوند است، به دست مى آید.
پیشوایان دین ما - که درود خدا بر آنان باد - آشنایىشان با قرآن از علم الهى سرچشمه مىگرفت و از آن معارف والا به شاگردان و اصحاب خویش به تناسب فهم و استعداد آنان مىآموختند. میثم تمار، یکى از این شاگردان والا مقام درمکتب تفسیرى على(ع) بود. میثم علم تاویل معانى قرآن را از آن حضرت فرا گرفت و در قرآنشناسى، دانا و بصیر گردید.
روزى میثم با «ابن عباس» - مفسر قرآن و شاگرد على(ع) - در مدینه دیدار کرد و به او گفت: آنچه از تفسیر قرآن مىخواهى، بپرس! من تمام قرآن را نزد على(ع) فراگرفتم و آن حضرت تاویل قرآن را به من تعلیم فرمود. ابنعباس که مراتب فضل و علم و تقواى میثم را مىدانست، کاغذ و دواتى طلبید تا سخنان میثم را در باره تفسیر قرآن بنویسد. میثم پیش از بیان تفسیر، گفت: اى ابن عباس! چگونه خواهى بود وقتى که مرا مصلوب و به دار آویخته ببینى، نهمین نفرى که چوبه دارش هم کوتاهتر از دیگران است؟ ....
ابن عباس گفت: کاهن هم که هستى؟! و خواست که کاغذ را پاره کند.
ابن عباس از علم به آینده بىبهره بود، و چون چنین خبر و پیشگویى را از میثم شنید که از جزئیات شهادتش خبر مىدهد، برایش غیر قابل هضم بود، از این جهت. این گونه برخورد کرد. اما میثم گفت: آرامتر!...آنچه را از من مىشنوى بنویس و نگهدار! اگر آنچه مىگویم راستبود، نگاهشدار و اگر باطل بود، آن گاه پاره اش کن.... و ابنعباس پذیرفت که چنان کند.
با آن استعداد خاص و موقعیتخوبى که میثم داشت، احادیث زیادى از على(ع) شنیده بود، و آن گونه که از گفتههاى پسرش بر مىآید، حتى کتابى که مجموعهاى از احادیثبود تالیف کرده است، لیکن متاسفانه از نوشتههاى او چیزى باقى نماند و راویان دیگر هم به خاطر درک نکردن موقعیت و اهمیت آن به نقل از وى نپرداختند و بیشتر آنها از دسترس دور ماند. فقط اندکى از روایات میثم در کتابهاى حدیث نقل شده است. پسرانش یعقوب و صالح از نوشتههاى او روایت نقل مىکردند.
چنان که قبلا هم اشاره شد، میثم از بسیارى حوادث آینده،آگاهى داشت و گاهى آنها را پیشگویى مىکرد. داناىرازهاى نهان بود. نامه سربسته مىخواند و راز نشنیدهمىگفت.... این را نیز از مولایش على(ع) فراگرفته بود. آگاهى از سرنوشتخود و افراد دیگر و با خبر بودن از وقایعى که بعدا به وقوع خواهد پیوست، فتنههایى که بعدا پیش خواهد آمد، تاریخ و نحوه شهادتها و وفاتها و... از علومى بود که امیرمؤمنان، آن را به برخى از یاران برگزیده خویش که روحى بزرگ و استعدادى بالا و دلى وسیع و ظرفیتى افزون داشتند، آموخته بود. اینان را «اصحاب سر» حضرت امیر مىدانستند و میثم هم یکى از این اصحاب بود.
و در موارد متعددى با استفاده از این موهبت از حوادثى خبر مىداد و بعدا آن حادثه به همان صورت، تحقق مىپذیرفت. به چند نمونه از این پیشگوییها اشاره مىشود:
میثم، مىدانست که چه زمانى و چگونه و به دست چه کسى کشته خواهد شد. قبلا بطور گسترده، این نکته توضیح داده شد.
ابو خالد، به صالح، فرزند میثم خبر داد که: روز جمعهاى با پدرت در شط فرات به کشتى نشسته بودیم که ناگهان باد سختى محفوظ بمانید. این باد، «عاصف» است و خبر مرگ معاویه را مىدهد که هماکنون مرد.
یک هفته بعد، قاصدى از شام آمد. با او ملاقات کردم و اخبار را از او پرسیدم، گفت: مردم در امن و امان به سر مىبرند، معاویه فوت کرده ومردم با فرزندش یزید، بیعت کردهاند.گفتم: مرگ معاویه در چه روزى واقع شد؟ گفت: روز جمعه گذشته.
ج - قیام مختار پس از شهادت حضرت مسلم در کوفه، ابن زیاد حاکمکوفه، میثم و مختار و جمعى دیگر را دستگیر و زندانى کرد. میثم تمار به مختار گفت: تو از زندان رها مىشوى و بهخونخواهى حسینبن على(ع) قیام خواهى کرد و همین شخص را -ابن زیاد - که ما را مىکشد، خواهى کشت.
ابن زیاد مختار را از زندان، طلبید تا او را به قتل برساند که در همین اثنا قاصدى از سوى یزید همراه نامهاى فرارسید که در آن نامه، دستور آزاد کردن مختار بود. او هم طبق دستور، مختار را رها کرد و میثم را به دار آویخت.
در تاریخ قیام مختار خواندهاید که وى عاملان حادثهعاشورا را گرفت و به سزاى جنایتشان رساند. ابنزیادهم از کسانى بود که گرفتار شد و سربریدهاش را نزد مختار آوردند.
زنى به نام «جبله مکى» نقل مىکند که از میثم تمار شنیدم که مىگفت: این امت، پسر دختر پیامبرشان را در دهم محرم مىکشند و دشمنان خدا این روز را مبارک مىدانند. این واقعه، قطعا انجام خواهد گرفت. این، داستانى است که مولایم امیرمؤمنان مرا از آن آگاه کرده است. او به من خبر داده است که بر حسین(ع) همه چیز خواهد گریست، حتى حیوانات بیابان و دریا و آسمان و خورشید و ماه و ستارگان و آدمیان و اجنه مؤمن و همه و همه....
آن گاه میثم گفت: اى جبله! بدان که حسینبن على(ع) سرور شهیدان در قیامت است و یارانش بر شهیدان دیگر برترى دارند. اى جبله! هرگاه به خورشید نگاه کردى و دیدى که چون خون تازه، قرمز است، بدان که سیدالشهدا کشته شدهاست.
جبله مىگوید: یک روز از خانه بیرون آمدم. دیدم خورشید بر دیوارها مىتابد، همچون پارچههاى رنگآمیزى شده که به سرخى مى زد. صیحه کشیده و گریه کردم و گفتم: به خدا سوگند، سرور ما حسینبن على(ع) کشته شد!....
حمایت از حق، پیامدهایى چون «شهادت» هم دارد، ولى براى حامیان حق، لذتى بالاتر از آن نیست، چرا که عشقشان به ارزشهاى متعالى و ماندگار الهى، آنان را از تعلقات دنیوى آزاد ساخته است و براى سعادت ابدى به آسانى حاضرند تا نقد جان را در میدانهاى ایثار و فداکارى و مبارزه به خالق جان بفروشند و به لقاى او و بهشت جاوید برسند.
اسلام، عزیزتر از مسلمان است. و اگر مسلمان، عزتى دارد، در سایه ایمان و اسلام است. بنابراین، مسلمان کسى است که در لحظههاى سرنوشتساز و در هنگام نیاز با بذل مال و جان و هستى، اسلام را یارى کند.
میثم یکى از این جانبازان راه دین و فداکاران مخلص راه ولایت وحق و عدالتبود. جان را هم بر سر حمایت از فضیلتهایى که در وجود على(ع) و در خط ولایت آن حضرت، تجسم یافته بود، فدا کرد. شهادت، میلاد سرخ میثم بود. برگى بود که با خون، رقم بقا بر آن زده شد و کتاب زندگىاش پس از مرگ، جاودانگى یافت. اینک با هم این اوراق سرخ و خونین را که سندى دیگر بر کمال و برترى و برجستگى میثم تمار استبخوانیم:
شهادت در راه خدا آرزوى بزرگ «میثم تمار» و «حبیببن مظاهر» بود. و هردو به این آرزو رسیدند; حبیب، در رکاب حسین(ع) و میثم در مبارزه با طغیان «ابن زیاد».
روزى، میثم در مجلس «بنى اسد» با حبیببن مظاهر ملاقات کرد. مدتى باهم گفتگو کردند. در پایان این دیدار، حبیببن مظاهر گفت: گویا پیر مرد خربزهفروشى را مىبینم که در راه دوستى فرزندان و خاندان پیامبر، او را به دار مىآویزند و بر چوبه دار، شکمش را مىدرند. (اشاره به شهادت میثم در کوفه)
میثم هم در پاسخ گفت: من هم گویا مردم سرخرویى را مىبینم و مىشناسم، با دو دسته موى بر سر که براى یارى فرزند دختر پیامبرش قیام مىکند و کشته مىشود و سرش در کوفه گردانده مىشود. (اشاره به شهادت حبیب در کربلا) پس از این گفتگو از هم جدا شدند و رفتند.
اهل آن مجلس، که آن دو را به دروغ متهم مىکردند، هنوز متفرق نشده بودند که «رشید هجرى» یکى از یاران على«ع» فرا رسید و سراغ میثم و حبیب را از آنان گرفت.گفتند: این جا بودند و شنیدیم که چنین و چنان گفتند. گفت: خدا میثم را رحمت کند! فراموش کرد این را هم به گفتهاش بیفزاید که: «به آن کس که سربریده حبیب را به کوفه مىآورد، صد درهم بیشتر داده مىشود.» و. .. رفت. آنان گفتند: این دیگر از آن دو هم دروغگوتر است! ولى چند روزى نگذشت که میثم را بردار آویخته دیدیم و سر حبیب را هم پس از کشتنش آوردند و هرچه را که آن دو گفته بودند به همان صورت اتفاق افتاد.
میثم، خبر حرکت امام حسین(ع) را به طرف مکه شنید. در همان سال، تصمیم گرفت که به قصد حج عمره روى به مکه بنهد. در مکه به دیدار امام حسین(ع) موفق نشد. پس از حجبه مدینه رفت. در دیدارى که با «ام سلمه» - همسر پیامبر - داشت، خود را معرفى کرد. ام سلمه گفت: پیامبر، بارها تو را یاد مىکرد و در دل شبها، سفارش تو را به على(ع) مىنمود. میثم از امسلمه، حسینبن على را پرسید. امسلمه گفت: به اطراف مدینه رفته است، او نیز همواره تو را یاد مىکرد. میثم گفت: من نیز همواره به یاد آن بزرگوار هستم. امروز موفق به دیدار او نشدم. به او بگو که دوست داشتم بر او سلام بگویم. من بر مىگردم و به خواستخدا یکدیگر را نزد پروردگار، دیدار خواهیم کرد. (اشاره به شهادت قریب الوقوع امام حسین(ع) بود، زیرا بیست روز پس از این سخن بود که امام حسین(ع) به شهادت رسید.)
آن گاه امسلمه با عطرى محاسن میثم را معطر ساخت. میثم گفت: به زودى ریشم با خون، رنگین خواهد شد. امسلمه: چه کسى این خبر را به تو داده است؟
میثم: مولا و سرور من!
امسلمه، در حالى که از اندوه، بغض گلویش را گرفته بود، گریست و گفت: على(ع) فقط مولاى تو نیست، بلکه سرور من و سالار همه مسلمانان است. آن گاه امسلمه از او خداحافظى کرد.
میثم در کوفه، مورد احترام بود و شخصیت اجتماعىاش موقعیت او را از هرجهت، حساس کرده بود. از سفر حجبه سوى کوفه برمىگشت که «ابن زیاد» دستور دستگیرى او را قبل از رسیدن به شهر، صادر کرد. این در حالى بود که مسلمبن عقیل در کوفه به شهادت رسیده و تشنج و اضطراب، کوفه را فراگرفته و شیعیان سرشناس و چهرههاى برجسته هوادار اهلبیت، تحت تعقیب یا در زندان بودند و زمینه براى اعتراضها و شورشها فراهم بود.
«عریف» به همراه صد نفر از ماموران، برنامه دستگیرى میثم را قبل از ورودش به کوفه، تدارک دیدند. ابنزیاد او را تهدید کرده بود که اگر میثم را دستگیر نکند، خودش به قتل خواهد رسید. عریف به «حیره» آمد و با همراهانش در انتظار رسیدن میثم بود. میثم را در همان جا، پیش از آن که پایش به خانه برسد گرفتند. میثم به ماموران حوادث آینده و چگونگى شهادت خویش را بازگو کرد.
میثم گرچه در آن روز، پیرمردى سالخورده بود که بر استخوانهایش جز پوستى باقى نمانده بود و از نظر جسمى، تحلیل رفته بود، لیکن از نظر شهامت و قوت قلب و قدرت روحى و اراده استوار و زبان گویا و فصیح و ایمان راسخ در حدى بود که ابنزیاد را، با آن همه قدرت و مامور به وحشت افکنده بود; به همین جهت هم براى بازداشت این پیرمرد جواندل و توانمند، صد مامور را گسیل ساخته بود.
ماموران، میثم را به کوفه وارد کردند. به عبیداللهبن زیاد خبر دادند که میثم اسیر و گرفتار شده است. در معرفی میثم به ابنزیاد گفتند که: او از نزدیکترین و برگزیدهترین یاران ابوتراب، على(ع) است.
ابن زیاد گفت: واى بر شما! کار این مرد عجمى به این جا رسیده است؟! بیاوریدش...! میثم را از بازداشتگاه به حضور والى کوفه آوردند.
ابن زیاد، براى آزمودن روحیه میثم و گفتگو با او پرسید: -پروردگارت در کجاست؟
- در کمین ستمگران ... که تو یکى از آنانى.
- با این که عجم هستى با من این گونه سخن مىگویى؟! به من خبر دادهاند که تو با «ابوتراب» بسیار نزدیک بودهاى!
- آرى، درست گفتهاند.
- باید از على تبرى بجویى و با ابراز تنفر از او، او را به زشتى یاد کنى وگرنه دستها و پاهایت را بریده و بر دار مىآویزمت.
میثم در مقابل این تهدید گفت: على(ع) به من خبر داده است که مرا به دار مىآویزى.
ابن زیاد براى جبران این وضع نامطلوب که پیش آمده بود، گفت: واى بر تو! با سخنان على درخواهم افتاد. (عمل بر خلاف آن پیشگویى).
میثم گفت: چگونه؟ در حالى که این خبر را على -علیه السلام از پیامبر و او از جبرئیل و جبرئیل هم از طرف خدا بیان کرده است. به خدا سوگند! از مکانى هم که در آن به دار آویخته مىشوم به خوبى آگاهم که در کجاى کوفه است و من نخستین مسلمانى هستم که در راه اسلام بر دهانم لجام زده خواهد شد.
ابن زیاد با شنیدن این سخن، بیشتر برآشفت و گفت: به خدا قسم! دست و پایت را قطع کرده و زبانت را رها مىگذارم تا دروغ مولایت و دروغ تو آشکار شود. و همان دم دستور داد که دست و پایش را قطع کنند و بر دارش آویزند.
و آن چنان که خواهیم دید، ابن زیاد نتوانست زبان میثم را رها و گویا ببیند، و به قطع آن هم دستور داد.
براى مردان خدا فراز دار، سکوى رفیع و افراشتهاى براى معراج است.
به دار آویختن فرزانگان و غیورمردان به همان اندازه که براى قدرتهاى خودکامه باطل، دلیل ضعف و هراس از آشکار شدن حق و تابش نور فضیلت و راستى است; براى شهیدان مصلوب، سرمایه عزت و سند افتخار است. میثم را به جرم حقگویى و حمایت از خط راستین علوى و سازش نکردن با سلطه جبارانه یزیدى به طرف چوبه دار بردند.
میثم را به دار آویختند. میثم مرگ را به چیزى نمىگرفت و چنان عادى و بىاعتنا، آن را تلقى مىکرد که بر خشم دشمن مىافزود. میثم تمار بر فراز دار با صدایى رسا مردم را براى شنیدن حقایق اسلام و احادیثسرى على(ع) فرامىخواند. میثم مىگفت: هرکس مىخواهد حدیث مکنون و ارزشمند على(ع) را بشنود، پیش از آن که کشته شوم بیاید. من شما را از حوادث آینده تا پایان جهان، خبر مىدهم. مردم مشتاق، پیرامون او جمع مىشدند. میثم از فراز منبر «دار» براى انبوه جمعیت، سخن مىگفت. فضایل و شایستگیهاى اهلبیت پیامبر و دودمان على(ع) را بازگو مىکرد و خیانتها و فسادهاى بنىامیه را فاش مىساخت.
بیان حقایق و افشاگریهاى میثم، در آن آخرین لحظههاى حیات و از بالاى دار، چنان مؤثر و تکاندهنده بود که به «ابنزیاد» خبر دادند: این بنده، شما را رسوا کرد. گفت: به دهانش لجام بزنید. و میثم، اولین کسى بود که در راه اسلام بر دهانش لجام زده شد.
پس از آن، زبان حقگوى او را، که به صراحت روز و به برندگى شمشیر بود، بریدند. آن کس که مامور بریدن زبانش بود، به میثم گفت: هرچه مىخواهى بگو! امیر فرمان داده است که زبانت را قطع کنم. میثم گفت: فرزند زن تبهکار -عبیداللهبن زیاد - خیال کرده است که مىتواند من و مولایم را دروغگو معرفى کند! این است زبان من.
و آن مزدور، زبان میثم را از کامش برآورد....
میثم به همان حالتبود، تا این که فردایش، از بینى و دهان او خون غلیظ مىآمد و بدین صورت، طبق آن پیشگویى، موى سفید صورتش با خون سرخ، رنگین شد.
روز سوم، مردى نزدیک میثم آمد و با نیزه به او اشاره کرد و گفت: به خدا قسم مىدانم که اهل عبادت بودى و شبها را به مناجات بهسرمىبردى. آن گاه با نیزه، چنان ضربتى بر پهلو یا شکم میثم فرود آورد که پیکرش دریده شد و جان پاک آن اسوه صبر و مقاومت و رشادت به افلاک شتافت و میثم با روح بلندش معراجى والاتر را آغاز کرد; که هماکنون هم، آن طیران معنوى ادامه دارد و با هر درودى که از سوى خداجویان پاکدل و وارسته، نثار آن شهید راه فضیلت مى گردد، مقام و رتبهاش در فردوس اعلا و نزد پروردگار، بالاتر مىرود.
مدتى پیکر پاک و مطهر میثم پس از شهادتش بر سر داربود. ابن زیاد براى اهانتبیشتر به میثم اجازه نداد که بدنمقدس او را فرود آورده و به خاک بسپارند; به علاوه مىخواستبا استمرار این صحنه، زهر چشم بیشترى از مردمبگیرد و به آنان بفهماند که سزاى مدافعان و پیروانعلى(ع) چنین است، ولى غافل از آن بود که شهید، حتى پس از شهادتش هم، راه نشان مىدهد، الهام مىبخشد، امید مىآفریند و مایه ترس و تزلزل حکومتهاى جور و ستم است.
هفت تن از مسلمانان غیور و متعهد که از همکاران او و خرمافروش بودند، این صحنه را نتوانستند تحمل کنند که میثم شهید، همچنان بالاى دار بماند; با هم، همپیمان شدند تا پیکر شهید را برداشته و به خاک بسپارند. براى غافل ساختن مامورانى که به مراقبت از جسد و دار مشغول بودند، تدبیرى اندیشیدند و نقشه را به این صورت عملى ساختند که: شبانه در نزدیکیهاى آن محل، آتشى افروختند و تعدادى از آنان بر سر آن آتش ایستادند.
نگهبانان، براى گرم شدن به طرف آتش آمدند، در حالى که چند نفر دیگر از دوستان شهید، براى نجات پیکر مقدس «میثم» از آتش دور شده بودند. طبیعتا، ماموران که در روشنایى آتش ایستاده بودند، چشمشان صحنه تاریک محل دار را نمىدید. آن چند نفر، خود را به جسد رسانده و آن را از چوبه دار باز کردند و آن طرفتر در محل برکه آبى که خشک شده بود دفن نمودند.
صبح شد. ماموران جنازه را بر دار ندیدند; خبر به «ابنزیاد» رسید. ابن زیاد مىدانست که مدفن او مزار هواداران على(ع) خواهد شد. از این رو جمع انبوهى را براى یافتن جنازه میثم، مامور تفتیش و جستجوى وسیع منطقه ساخت، ولى آنان هرچه گشتند، اثرى از جنازه نیافتند و مایوس گشتند.
دل در سر کوی دلبری در به در است - آشفته زلف مهوشی فتنه گر است
هر چند که درد سر به بار آرد عشق - دل کشته عشق و عاشق درد سر است
سلام . خیلی خیلی خوش اومدید به وبلاگ این کمترین .امیدوارم گامی کوچک برای رضایت حضرت والا،اعلاء حضرت همایونی حضرت حجت بن الحسن برداریم...
دعا کنید برا فرج مولای
غریبمان حضرت مهدی روحی فداه که دوای همه دردها ظهور
هست...فرج مولا را برای آبادی دنیایمان نخواهیم بلکه دعا کنیم تا ظهور متجلی
شود چون خلافت وامامت و
ولایت حق حضرت هست...
یا علی مددی