در ملک رقم خدای اعداد یک است
رخسار علی به بزم ایجاد تک است
دانی که طعام بی نمک خوش نبود؟!
یعنی که خدای بی علی بی نمک است
سعید بن جبیر که از یاران با وفاى امام سجاد علیه السلام مى باشد نقل
مى کند: یکى از دهقانهاى ایرانى که ستاره شناس بود، هنگامیکه حضرت براى
جنگ (با خوارج نهروان ) خارج مى شد به نزد حضرت آمد و بعد از تحیت گفت :
اى امیرالمؤمنین ستاره هاى نحس و شومى طلوع کرده است ، و در مثل این روز،
شخص حکیم باید خود را پنهان کند، و امروز براى شما، روز سختى است ، دو
ستاره به هم رسیده اند و از برج شما آتش شعله ور است ، و جنگ براى شما
موقعیت ندارد! حضرت امیر علیه السلام فرمود: واى بر تو اى دهقانى که از علائم
خبر مى دهى و ما را از سرانجام کار مى ترسانى ، آیا مى دانى جریان صاحب
میزان و صاحب سرطان است ؟ آیا مى دانى اسد چند مطلع دارد؟
مرد منجم گفت : بگذار نگاه کنم و سپس اصطرلابى را که در آستین داشت درآورد و شروع کرد به بررسى و محاسبه .
حضرت على علیه السلام لبخندى زد و فرمود: آیا میدانى شب گذشته چه حوادثى رخ داد؟
در چین خانه اى فرو ریخت ، برج ماجین شکاف برداشت ، حصار سرندیب سقوط کرد،
فرمانده ارتش روم از ارمنیه شکست خورد (یا او را شکست داد) بزرگ یهود ناپدید
شد، مورچه گان در سرزمین مورچه ها به هیجان آمدند، پادشاه افریقا نابود شد، آیا تو این حوادث را مى دانى ؟
مرد منجم گفت : نه یا امیرالمؤمنین .
حضرت فرمود:... در هر عالمى هفتاد هزار نفر دیشب به دنیا آمد و امشب همین
تعداد خواهند مرد، و این مرد و با دست خود به مردى بنام سعد بن مسعده حارثى
لعنه الله که جاسوس خوارج در لشکر حضرت امیر علیه السلام بود اشاره نمود-
جزء همین اموات خواهد بود. آن مرد جاسوس وقتى حضرت به او اشاره کرد، گمان
کرد حضرت دستور دستگیرى او را داده است در همان حال در جا از ترس جان داد!
مرد منجم با دیدن این صحنه به سجده افتاد سپس حضرت در ادامه سخن فرمود:
من و اصحابم نه شرقى هستیم و نه غربى ، مائیم برپادارنده محور (دین و هستى ) و نشانه هاى فلک .
و اینکه گفتى از برج من آتش شعله مى کشد بر تو لازم بود که به نفع من حکم
کنى نه بر ضرر من ، چرا که نور آن (آتش ) پیش من است و سوزاندن و شعله
اتش به دور از من ، و این مساله اى پیچیده است ، اگر حسابگر هستى آنرا
محاسبه کن
ابن عباس گوید: روزى عمر بن خطاب به امیرالمؤمنین (با اعتراض ) گفت : اى ابا
الحسن وقتى از تو سوالى مى کنند چرا شما در نظر دادن شتاب مى کنى ؟ (یعنى چرا با
درنگ و تفکر پاسخ نمى دهى ) حضرت على علیه السلام در پاسخ او، دست خود را باز کرده
فرمود: این چند تاست ؟ عمر گفت : پنج تا، فرمود: چرا در نظر دادن عجله کردى ؟ عمر
گفت : این مساءله (جزیى ) بر من پوشیده نیست (یعنى نیاز به درنگ ندارد) حضرت فرمود:
من در امورى که بر من پوشیده نیست پر شتاب ترم (یعنى علوم در نزد من
همچون این مساله ساده است و نیاز به درنگ و تفکر ندارد)!
آرى چگونه چنین نباشد
در حالیکه علماى اسلام اعم از شیعه و اهل سنت روایت کرده اند که پیامبر اکرم صلى
الله علیه وآله فرمود: ((انا مدینه
العلم و على بابها)).
درست این سخن گفت
پیغمبر است منم شهر علم و علیم در است
غدیری ام سقیفه ای نیستم
در پی هر خلیفه ای نیستم
خورده گره بند دلم با علی
غیر علی با دگری نیستم
رهبر من پور ابیطالب است
پیرو هر بی پدری نیستم
در کتاب مفتاح الجنة روایت شده که روزى حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام در منبر
بصره مى فرمود: (( ایهاالناس سلونى قبل ان
تفقدون )) یعنى از من سوال کنیدتا در بین شما هستم ، در آنجا مردى از میان قوم برخاسته عرض کرد:
در این ساعت جبرئیل در کجاست ؟
آن حضرت نظر مبارک به جانب آسمان انداخت ، بعد به
جانب مشرق و مغرب نظر کرد، اطراف قبه خضر و اطراف کره عنبر را ملاحظه فرمود جبرئیل
را در هیچ یک ندید، متوجه همان مرد سائل شده و فرمود: اى شیخ تو جبرئیل هستى راوی
مى گوید: پس بالهاى خود را هم زده پرواز کرد در آنحال حاضرین مسجد به ناله و فریاد
درآمدند، گفتند: شهادت مى دهیم که تو خلیفه رسول خدا هستى
در کتاب مصابیح از تفاسیر اهل بیت علیهم السلام روایت کرده که حضرت سلیمان هدهد را در میان طیور ندید، فرمود:
چگونه است که او غایب شده است ؟
پس اگر بیاید او
را سخت عذاب مى کنم یا مى کشم چون به حضرت آمد، فرمود:
اى هدهد کجا بودى اگر حجت
و دلیلى بر من به جهت غایب شدنت نیاورى و نگویى تو را سخت عذاب مى کنم یا مى کشم
هدهد گفت :
بر تقدیر اینکه دلیل و حجتى نداشته باشم باز تو نمى توانى مرا بکشى .
گفت : براى آنکه در هر پر من به خط سریانى کلمه یا على نوشته شده و این تاج کرامت از او بر سر من است .
و بدین جهت مرا فخر بر مرغان دیگر است و دل من مملو از محبت على است .
حضرت سلیمان بسیار خوشش آمد و هدهد را پسندید و گفت : اى هدهد من نیز محبت آن ها را در دل دارم و چاکر محمد و على و اهل بیت ایشانم چونکه اعتقاد تو این است ، تو در امان هستی.
در کتاب تحفة المجالس روایت شده که روزى فاطمه بنت اسد سلام الله علیها مادر
امیرالمؤ منین علیه السلام در ایام طفولیت با چند نفر از دختران عرب به صحرا رفتند و بازى
مى کردند که ناگاه شیرى پیدا شد و همه دختران فرار کردند. ولى فاطمه علیها السلام
نتوانست فرار کند در اینحال بود که سوارى نزدیک شده و شمشیر خود را کشیده آن شیر را
به دو نیم کرد همینکه فاطمه این حالت را دید، خود را به قدوم آن سواره انداخته و
گردنبندى که در گردن داشت گشوده و به رسم هدیه به آن سواره داد و دعاى خیر نمود، و
به سلامت متوجه مکه گردید.
و چون این خبر به پدر و مادر فاطمه رسید گریان و نالان متوجه صحرا گردیدند
و فاطمه را صحیح و سالم ملاقات کردند و از احوالاتش پرسیدند فاطمه کیفیت آمدن سواره
را گفت پس ایشان به عقب سواره روان شدند که او را به مکه آورده احسانى در حق او
نمایند، به جایى رسیدند که شیر را کشته دیدند، و هر چه جستجو کردند از سواره اثرى نیافتند.
باز به مکه مراجعت نمودند، مدت مدیدى گذشته تا اینکه روزى حضرت امیر علیه السلام در
ایام طفولیت با مادر خود مزاح و شوخى مى کرد، مادرش فاطمه علیها السلام به او گفت :
اى فرزند تو کودکى با من مزاح مى کنى حضرت فرمود: اى مادر مگر قصه شیر و سواره را
فراموش کرده اى ؟ آن سواره که بود که تو را از چنگ شیر نجات داد و خلاص کرد؟ مادرش
گفت : میان من و آن سواره نشانى هست پس حضرت دست به آستین خود کرده و
گردنبند مادرش را بیرون آورد و گفت : اى مادر ملاحظه کن ، ببین که این همان گردنبند تو
است یا نه ؟ مادرش گفت آرى . حضرت فرمود: آن سواره من بودم که شیر را کشته و تو را
نجات دادم
یـــــــــــــــــــــــــــا علـــــــــــــــــــــــــی مددی