اللهم عجل لولیک الفرج بحق الزینب الکبری سلام الله علیها
عاقبت قافله صلح وصفا می آید
والی مقتدرملک ولا می آید
قطب الاقطاب جهان علما می آید
اصل فرماندهی کل قوا می آید
با حضورش همه جا باغ جنان خواهد شد
عالم پیردگرباره جوان خواهدشد
غلام گفت : اى مولاى من قرآن مى
فرماید: (الکاظمین الغیظ) (مومنین غضب
خود را فرو مى نشانند)
حضرت فرمود: رهایش کنید.
غلام ادامه داد: ( والعافین عن الناس ) (خطاى مردم رامى بخشند.)
حضرت فرمود: تو را بخشیدم .
غلام ادامه داد: ( واللّه یحب المحسنین
) (خداوند نیکوکاران را دوست دارد.
امام علیه السلام فرمود:
تو را آزاد کردم و براى تو دو برابر آنچه مى دادم مقرر کردم
یحیى بن زکریاى خزاعى به نقل از
ابوهاشم جعفرى - یکى از اصحاب حدیث مى باشد - حکایت کند:
روزى از روزها به همراه
حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى علیه السلام به بیرون شهر سامراء، جهت ملاقات با
بعضى از طالبیّین خارج گشتیم .
پس در بیابان ساعتهائى را ماندیم و براى حضرت
فرشى را پهن کردند و امام علیه السلام روى آن نشست ؛ و من نیز در نزدیکى آن حضرت
نشستم و با یکدیگر مشغول سخن گفتن شدیم .
و من در بین صحبت ها و مذاکرات ، اظهار
داشتم : یاابن رسول اللّه ! همان طور که اطّلاع دارید، من تهى دست هستم و زندگى خود
و خانواده ام را به سختى سپرى مى کنم .
ادى علیه السلام همین که سخن مرا شنید،
دست مبارک خود را به سمت جائى که نشسته بود، دراز نمود و مشتى از ریگ هاى بیابان را
برداشت و به من داد و فرمود: اى ابوهاشم ! با این مقدار، زندگى و معاش خود را
بگذران که خداوند متعال بر تو توسعه و برکت در روزى ، عطا گرداند.
و سپس افزود:
سعى کن که این موضوع ، محرمانه و مخفى بماند و براى کسى بازگو و فاش
نگردد.
ابوهاشم گوید: چون آن ریگ ها را در جیب خود ریختم و هنگامى که به منزل
بازگشتم ، نگاهى به آن ها انداختم ، پس دیدم که همچون طلاى سرخ صیقل و جلا داده شده
مى درخشد.
فرداى آن روز یکى از آشنایان زرگر را به منزل آوردم تا آن ریگ ها را
امتحان و آزمایش کند.
همین که زرگر آن ها را مورد آزمایش قرار داد گفت : این ها
از بهترین نوع طلاى سرخ است که به این شکل در آمده است ، آن ها را از کجا و چگونه
به دست آورده اى ؟!
در جواب ، به او گفتم : این ها از قدیم الا یّام نزد ما بوده
است
خشکی ام رفت و وصل دریا شد
سردی ام رفت و فصل گرما شد
فارغم از خودم خدا را شکر
آسمانی شدم خدا را شکر
آمدی و دلم نجات گرفت
باز هم مرده ای حیات گرفت
ای حیات مجدّد دنیا
دومین یا محمّد دنیا
یا من ارجوی آستان لبم
پنجمین رکعت نماز شبم
ای که تنها خدا شناخت تو را
مثل بیت الحرام ساخت تو را
قافیه های بیت ما تنگ است
در مقامت کُمیت هم لنگ است
ای نسیم پر از بهار حسین
حسنی زاده تبار حسین
قبله مردم مدینه تویی
حسن دوم مدینه تویی
ای ظهور پیمبر اکرم
حاصل وصلت دعا و کرم
مادرت دختر کریم خدا
پدرت حضرت کلیم خدا
وسط هفته ها برای منی
التماس سه شنبه های منی
سر شب فکر نور تو بودم
فکر شب های طور تو بودم
خواب سجادهٔ تو را دیدم
صبح دیدم کنار خورشیدم
ای نماز پر از قنوت حسن
حاصل چلهٔ سکوت حسن
تو تولای دفترم هستی
قسم نون والقلم هستی
تکیه بر بال جبرئیل زدی
مزرعه داشتی و بیل زدی
بهترین میوهٔ تو ایمان بود
گندم کال تو پر از نان بود
بی تو این حوزه ها کمال نداشت
میوه ای غیر سیب کال نداشت
وقت آن است اجتهاد کنی
بی سوادیم را سواد کنی
وقت آن است منبری بزنی
حرف یک حرف بهتری بزنی
عِلم را باز هم شکاف دهی
در کلاست مرا طواف دهی
اگر علم تو را حساب کنند
زندگی تو را کتاب کنند
علم و اخلاق می شود با هم
آدمی می کند بنی آدم
پر جبریل زیر پای تو بود
گردن آویز بچه های تو بود
میوهٔ بهتر از رطب سیب است
باعث التیام تب سیب است
فاطمه سیب جنت الاعلاست
پس شفای تب تو یا زهراست
چه کسی گفته بی مزاری تو
یا چراغ حرم نداری تو
قبر تو بارگاه توحید است
شمع بالاسر تو خورشید است
چه کسی گفته سایبانت نیست
صحن در صحن آسمانت نیست
عرش که آسمان نمی خواهد
نور که سایبان نمی خواهد
تو خودت سایبان دنیایی
بهترین آسمان دنیایی
روزى على (ع ) شنید که مظلومى فریاد برمى کشد و مى گوید:
من مظلومم و بر من ستم
شده است .
على (ع ) به او فرمود: بیا با هم فریاد
کنیم ، زیرا من نیز همواره ستم کشیده ام...
شخصى (یهودى ) آمد
خدمت رسول اکرم (ص ) و مدعى شد که من از شما طلبکار هستم و الان در همین کوچه هم
بایستى طلب مرا بدهید.
پیامبر فرمودند: اولا که شما از من طلبکار نیستید، ثانیا
اجازه بدهید که من بروم منزل و پول براى شما بیاورم . پول همراه من در حال حاضر
نیست .
مرد یهودى گفت : یک قدم نمى گذارم از اینجا بردارید. هر چه پیامبر (ص )
با او نرمش نشان دادند، او بیشتر خشونت نشان مى داد تا آنجا که عبا و رداى پیامبر
را گرفت و دور گردن پیچید و کشید، که اثر قرمزى آن ، در گردن مبارک پیامبر بجاى
ماند و حضرت مى خواستند به مسجد بروند. مسلمین دیدند یک یهودى جلو رسول الله (ص )
را گرفته است . مسلمین خواستند او را کنار بزنند و احیانا او را کتک بزنند. حضرت
فرمود: نه من خودم مى دانم با رفیقم چه بکنم . شما کارى نداشته باشید آنقدر نرمش
نشان دادند که مرد یهودى اسلام آورده و در همان جا شهادتین را به زبان جارى کرد. و
گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انک رسول الله . شما با چنین قدرتى که دارید،
این همه تحمل مى کنید. و این تحمل یک انسان عادى نیست . و شما مسلما از جانب خداوند
مبعوث شده اید.
شخصى (یهودى ) آمد
خدمت رسول اکرم (ص ) و مدعى شد که من از شما طلبکار هستم و الان در همین کوچه هم
بایستى طلب مرا بدهید. |
کربلا منطقه ای هست به دنیا ندهم
به خدا هر وجبش را به اروپا ندهم
عاشقم عاشق شش گوشه اربابم حسین
دم اورا به دم حضرت عیسی ندهم