درخت بدون میوه
کنار خانه قدیمى ما باغى بود، به پدرم گفتم : این همه درخت ، یکى
میوه نمى دهد! گفت : این همه انسان در این خانه زندگى مى کند، یکى نماز شب نمى
خواند.
_________________
جایزه
یکروز
در منزل دیدم خانم دستگیره هاى زیادى دوخته که با آن ظرف هاى داغ غذا را بر مى
دارند که دستشان نسوزد، آنها را برداشته و به جلسه درس براى جایزه آوردم . وقتى
خواستم جایزه بدهم به طرف گفتم : یکى از این سه مورد جایزه را انتخاب کن : 1- یک
دوره تفسیر المیزان که 20 جلد است و چندین هزار تومان قیمت دارد.
2- مقدارى پول
.
3- چیزى که به آتش و گرماى دنیا نسوزى .
گفت : مورد سوّم . من هم دستگیره
ها را بیرون آورده به او دادم . همه خندیدند
________________
خوابم نماینده امام نیست !
تا دیر وقت در جایى مهمان بودم ، موقع خوابیدن به صاحبخانه گفتم :
موقع نماز صبح مرا بیدار کن . گفت : عجب شما که نماینده امام هستى ، گفتم : آقا!
خودم نماینده امام هستم ، ولى خوابم که نماینده امام نیست !
___________________
توجّه به مستمعین
اوائل که کاشان بودم ، ماه مبارک رمضان بعد از افطار سخنرانى داشتم .
یک شب خیلى گرم صحبت بودم و جلسه داغ داغ بود و کمى طول کشیده بود، یک نفر بلند شد
و گفت : آقاى قرائتى ! مثل اینکه امروز بعد از ظهر خوب استراحت کرده اى و افطار هم
دعوت داشته اى و خوب خورده اى ، من امروز سَرِ کار بوده ام و خیلى خسته ام و افطارى
هم آش تُرش خورده ام ، بس است ، چقدر صحبت مى کنى !
______________________
تکبّر یا توجّه
در مسجد الحرام نشسته بودم و با یک نفر گرم صحبت بودم . شخصى دست مرا
بوسیده و رفته بود و من متوجّه او نشده بودم . یک نفر آمد و گفت : آقاى قرائتى ! من
تعجّب مى کنم از کبر وخودپسندى شما! گفتم : چرا؟ گفت : یک نفر دست شما را بوسید،
ولى شما اعتنایى نکردید و دستتان را پس نگرفتید! گفتم : آقا من گرم صحبت بودم و
متوجه نشدم . امّا او نمى خواست باور کند و رفت .
من حواس خود را جمع کردم ، بعد
از لحظاتى فرد دیگرى خواست دستم را ببوسد، گفتم : نه آقا! قابل نیستم و دستم را پس
گرفتم . لحظه اى بعد فردى آمد و گفت : آقاى قرائتى ! شما تکبّر دارید! گفتم : چرا؟
گفت : پیرمردى آمد دست شما را ببوسد، ولى شما نگذاشتید و او خجالت کشید!!
_______________________
بوسیدن دست کارگر
قرار بود در نماز جمعه شیراز صحبت کنم . امام جمعه فرمود: امروز
کارگران نمونه مى آیند، شما آنان را تشویق کنید. عرض کردم شما باید...، ایشان اصرار
کرد، پذیرفتم . در پایان سخنرانى گفتم : من سالها این حدیث را براى مردم خوانده ام
که پیامبر صلّلى اللّه علیه و آله دست کارگر را مى بوسید، لذا کارگران نمونه را
دعوت کردم به جایگاه و دست آنها را بوسیدم ، بعد مردم گفتند: این دست بوسى شما که
به روایت عمل کردى ، اثرش بیشتر از سخنرانى بود.
__________________________
اعتراف به گناه
وارد حرم امام رضا علیه السلام شدم ، جوانى را دیدم که زنجیر طلا به
گردن کرده بود. متذکّر حرمت آن شدم ، او در جواب گفت : مى دانم و ساکت به کار خود
مشغول شد.
من ابتدا ناراحت شدم 7 زیرا شنید و اقرار کرد و با بى اعتنایى مشغول
زیارت شد، بعد به فکر فرو رفتم که الا ن اگر امام رضا علیه السلام نیز از بعضى
خلافکارى هاى من بپرسد، نمى توانم انکار کنم و باید اقرار کنم ! با خود گفتم : پس
من در مقابل امام رضا علیه السلام و آن جوان در مقابل من ، اگر من بدتر نباشم بهتر
نیستم !
بعد از چند لحظه همان جوان کنار من نشست و گفت : حاج آقا! به چه دلیل
طلا براى مرد حرام است ؟ من دلیل آوردم و او قبول کرد، بعد پیش خود فکر کردم که روح
من در مقابل امام رضا علیه السلام تسلیم شد، خداوند هم روح این جوان را در مقابل من
تسلیم کرد.