علی مع الحق والحق مع العلی

وَ سَقــــــاهُمْ رَبُّهُــــمْ شَرابـــــاً طَــــهُوراً

علی مع الحق والحق مع العلی

وَ سَقــــــاهُمْ رَبُّهُــــمْ شَرابـــــاً طَــــهُوراً

حکایت شیر وجناب فاطمه بنت اسدسلام الله علیها...


در کتاب تحفة المجالس روایت شده که روزى فاطمه بنت اسد سلام الله علیها مادر


امیرالمؤ منین علیه السلام در ایام طفولیت با چند نفر از دختران عرب به صحرا رفتند و بازى


مى کردند که ناگاه شیرى پیدا شد و همه دختران فرار کردند. ولى فاطمه علیها السلام


نتوانست فرار کند در اینحال بود که سوارى نزدیک شده و شمشیر خود را کشیده آن شیر را


به دو نیم کرد همینکه فاطمه این حالت را دید، خود را به قدوم آن سواره انداخته و


گردنبندى که در گردن داشت گشوده و به رسم هدیه به آن سواره داد و دعاى خیر نمود، و


  به سلامت متوجه مکه گردید.

               و چون این خبر به پدر و مادر فاطمه رسید گریان و نالان متوجه صحرا گردیدند


و فاطمه را صحیح و سالم ملاقات کردند و از احوالاتش پرسیدند فاطمه کیفیت آمدن سواره


را گفت پس ایشان به عقب سواره روان شدند که او را به مکه آورده احسانى در حق او


نمایند، به جایى رسیدند که شیر را کشته دیدند، و هر چه جستجو کردند از سواره اثرى نیافتند.


باز به مکه مراجعت نمودند، مدت مدیدى گذشته تا اینکه روزى حضرت امیر علیه السلام در


ایام طفولیت با مادر خود مزاح و شوخى مى کرد، مادرش فاطمه علیها السلام به او گفت :


اى فرزند تو کودکى با من مزاح مى کنى حضرت فرمود: اى مادر مگر قصه شیر و سواره را


فراموش کرده اى ؟ آن سواره که بود که تو را از چنگ شیر نجات داد و خلاص کرد؟ مادرش ‍


گفت : میان من و آن سواره نشانى هست پس حضرت دست به آستین خود کرده و


گردنبند مادرش را بیرون آورد و گفت : اى مادر ملاحظه کن ، ببین که این همان گردنبند تو


است یا نه ؟ مادرش گفت آرى . حضرت فرمود: آن سواره من بودم که شیر را کشته و تو را


نجات دادم


یـــــــــــــــــــــــــــا علـــــــــــــــــــــــــی مددی

على علیه السلام مظهر العجائب ...

از کتاب زبدة المناقب روایت کرده اند که چون امیرالمؤ منین علیه السلام از جنگ نهروان به فتح و نصرت مراجعت فرمود، گذرش بر سر دو راهى افتاد، یکى نهر عیسى و از راه دیگرش بى آب بود آن جناب مقرر فرموده که از راه بى آب بروند پس مسافتى طى نمودند و از شدت گرما لب و دهان لشکریان خشکید و بعضى از منافقان که همراه لشکر بودند زبان طعن گشودند که در این صحراى بى آب همگى از تشنگى هلاک خواهیم شد.
کجا در این صحراى بى آب و علف آبى پیدا خواهد شد و مؤ منان با اخلاص ‍ از گفتار منافقان دل آزرده شدند، به عرض جناب مقدس ولی الله علی علیه السلام رسانیدند، از بى آبى لشکر و مراکب شکایت کردند.
حضرت فرمود: که جمیع لشکر در یک جا جمع و حاضر باشند، تا قدرت الهى را مشاهده کنند، پس آن سرور عالم خطى مدور کشیده و به قنبر فرمود: تا آن را بکند بعد از آن سنگ بزرگى پیدا شد که هیچ کس نتوانست حرکت بدهد، پس به نفس نفس خود سنگ را دور انداخته پله اى پیدا شد به قنبر فرمود که پایین رو آنچه که دیدى بیان کن قنبر سى و پنج پله که پایین رفت درى از سنگ مقفل  دید و بالا آمد عرض کرد فداى تو گردم درى از سنگ مقفل دیدم ، کلید ندارد و معلوم نیست ، که کلیدش در کجاست و گشودنش بسیار مشکل است پس آن حضرت از عمامه خویش کلیدى بیرون آورد به قنبر داد و فرمود:
در را بگشا و جام آبى بیاور قنبر رفت در را گشود دید حوض آبى است و اطراف آن حوض همه گل و ریحان و نرگس تر و تازه روئیده و حضرت على علیه السلام را دید، که در سر حوض نشسته قنبر را حیرت بر حیرت افزود، پس حضرت جامى با دست مبارک خود از حوض پر کرده و به قنبر داده فرمود:
که ین جام آب را بگیر بالا برو و لب تشنگان را سیراب کن ، قنبر جام را گرفت بیرون آمد، دید که حضرت على علیه السلام در جاى خود چنانکه بود، نشسته است قنبر از این ماجرا مضطرب و حیران شد خواست به تکلم درآید، و افشاى آن راز نماید، حضرت على او را منع کردند.
 پس قنبر سکوت کرد جمیع اهل لشکر و مراکب ایشانرا با همان جام آب سیراب کرد

گواهى دادن آب فرات به ولایت على علیه السلام...

روایت شده وقتى حضرت امیرالمؤ منین على علیه السلام از جنگ صفین و وقایع آن سرزمین فارغ گردید با اصحاب و احباب در کنار فرات ایستاده و خطاب به آن فرمود: (( من انا)) آب فرات به موج و اضطراب و لرزش ‍ درآمده و موجهاى آبش بلند گردید، و جماعت لشکر ملاحظه اوضاع فرات نموده متوجه بودند، که ناگاه جمیع حاضرین شنیدند که آب فرات به بیان افصح و ابلغ گفت :
اشهد ان لا اله اله الله و اشهد ان محمد رسول الله و اشهد ان امیرالمؤ منین علیا ولى الله و حجة الله على خلقه 
فرات همان نهریست که در مهر و صداق فاطمه زهرا علیهما السلام داخل شده و مال مطلق آن مخدره بود و به همه کس بلکه بر حیوانات صحراها و پرندگان مباح و حلال بوده اما لا یومک یومک یا اباعبدالله الحسین...

علـــــــــــــــــــــــــــــــی مولای من...

سلام بر همه محبین ومتمسکین بولایت مولانا علی علیه السلام واهل بیت.


تا عیدالله اکبر غدیرخم چیزی نمونده...


به کوری چشم دشمنان امیرالمومنین علیه السلام این چند روز فقط وفقط از مولا میگم تا خدا به برکت اسم علی اسم رو در زمره محبین وشیعیان ایشان قرار بده.


بر دشمن مرتضی علــــــــــــــــــــــی لعنــــــــــــــــــــــــــت

علــــــــــــــــــــــــی علیه السلام...کربلــــــــا


مرویست که روز حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام در مسجد کوفه به جماعت مسجد فرمود: که هر کس که ما را و اولاد ما و اهل بیت ما را دوست مى دارد، برپا خیزد، همه جماعت برپا ایستادند مگر یک نفر زن پیرى که بلند نشد، پس حضرت به آن زن فرمود: مگر تو، و اولاد ما را دوست نمى دارى ؟ که برپا نایستادى ؟
عرض کرد: فدایت شوم من نیز تو را و اهل بیت تو را با جان دل دوست مى دارم ، حتى این که پسر مرا در محبت و دوستدارى تو معاویة بن ابى سفیان مدتى است که محبوس نموده و از غم فراغش دلم چنان سوخته ، و غصه و اندوهش مرا به مرتبه بى قرارى و بى اختیارى نموده که صبر و توانائیم از دست رفت حالت بر پا شدن ندارم ، معذورم فرما!
آنحضرت فرمود: اگر من الساعة در همین مسجد فرزند تو را به تو برسانم چه میکنى ؟ عرض کرد: جان و فرزند خود را فداى دو نور دیده تو حسن و حسین علیهم السلام مى کنم پس آنحضرت به مصداق (( السلام على یدالله الباسطة و عین الله الناظرة )) دست یداللهى خود را در پیش چشم جماعت دراز کرد، دست و بازوى فرزندش را گرفته به نزد مادرش به زمین گذاشت ، چون آن ضعیفه ، فرزند خود را نزد خود دید دو دست خود را به گردن فرزندش حمایل نمود، چون خواست جوانش را به آغوش کشیده و به رویش بوسه زند! پسر گفت : اى مادر! دستهایت را از گردنم بردار به جهت اینکه معاویه امر نموده بود، در مدت محبوسى زنجیرى به گردنم افکنده بودند، و زنجیر گردنم را مجروح نموده دستهایت جراحت گردنم را به سوزش آورده و ناراحت مى شوم .
در میان سخن پیرزن به شدت گریه نمود، و از گریه اش آن حضرت نیز به گریه درآمد یکى از حضار عرض کرد پدر و مادرم به فدایت تو چرا گریستى ؟ فرمود: به خاطر آوردم حالت لیلا مادرم على اکبر را در روز عاشورا...

فرازی از دعای عرفه...

إِلَهِی أَنَا الْفَقِیرُ فِی غِنَایَ فَکَیْفَ لا أَکُونُ فَقِیرا فِی فَقْرِی.

خدایا! در آن زمان که دارای امکانات مادی هستم، فقیرم، پس چگونه وقتی خود را خارج از آن امکانات مادی می‌یابم، فقیر نباشم و در آن حالتِ احساس فقر، آزاد از همة حجاب‌های دروغین، با تو به‌سر نبرم؟

 


لَهِی أَنَا الْجَاهِلُ فِی عِلْمِی فَکَیْفَ لا أَکُونُ جَهُولا فِی جَهْلِی.


خدایا! وقتی با داشتن علم به مفاهیم، هیچ نمی‌دانم، چگونه آن‌گاه که در مقابل انوار عظیم تو قرار می‌گیرم و معلوم می‌شود که هیچ نمی‌دانم، جاهل نباشم، تا در اثر آگاهی به جهل خود از حجاب اطلاعات، خود را آزاد نکنم و متصل به دریای علم تو نگردم؟

 


اللهم عجل لولیک الفرج...یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک...

 

سدیر صیرفى مى گوید:

 

من با سه نفر از صحابه محضر امام صادق رسیدیم ، دیدیم آن بزرگوار بر روى خاک نشسته و مانند

 

فرزند مرده جگر سوخته گریه مى کرد. آثار حزن و اندوه از چهره اش نمایان است و اشک ،

 

کاسه چشمهایش را پر کرده بود و چنین مى فرمود:

 

 

سرور من غیبت (دورى ) تو خوابم را گرفته و خوابگاهم را بر من تنگ کرده و آرامشم را ازدلم ربوده .

 

 

آقاى من غیبت تو مصیبتم را به مصیبتهاى دردناک ابدى پیوسته است . گفتم :

 

خدا دیدگانت را نگریاند اى فرزند بهترین مخلوق ! براى چه این چنین گریانى و از دیده اشک مى بارى ؟

 

چه پیش آمدى رخ داده که این گونه اشک مى ریزى ؟حضرت آه دردناکى کشید و با تعجب فرمود:

 

واى بر شما، سحرگاه امروز به کتاب ((جفر)) نگاه مى کردم و آن کتابى است که علم منایا و بلایا و

 

آنچه تا روز قیامت واقع شده و مى شود در آن نوشته شده ، درباره تولد غائب ما و غیبت وطول عمر او

دقت کردم .

 

و همچنین دقت کردم در گرفتارى مؤ منان آن زمان و شک و تردیدها که به خاطر طول غیبت او که در

 

دلهایشان پیدا مى شود و در نتیجه بیشتر آن ها از دین خارج مى شوند و ریسمان اسلام را از گردن برمى

دارند.... اینها باعث گریه من شده است